درس ششصد و سی و چهارم

شرائط وضوء

« الثاني عشر : النية‌وهي القصد إلى الفعل مع كون الداعي أمر الله تعالى إمّا لأنـَّه تعالى أهل للطاعة وهو أعلى الوجوه أو لدخول الجنة والفرار من النار وهو أدناها وما بينهما متوسطات ، ولا يلزم التلفّظ بالنيـَّة ، بل ولا إخطارها بالبال ، بل يكفي وجود الداعي في القلب بحيث لو سئل عن شغله يقول أتوضّأ مثلاً ، وأمّا لو كان غافلاً بحيث لو سئل بقي متحيـَّراً فلا يكفي وإن كان مسبوقاً بالعزم والقصد حين المقدّمات ، ويجب استمرار النيـَّة إلى آخر العمل فلو نوى الخلاف أو تردَّد وأتى ببعض الأفعال بطل إلا أن يعود إلى النية الاُولى قبل فوات الموالاة ، ولا يجب نيـَّة الوجوب والندب لا وصفاً ولا غايةً ولا نيـَّة وجه الوجوب والندب بأن يقول : أتوضّأ الوضوء الواجب أو المندوب أو لوجوبه أو ندبه أو أتوضّأ لما فيه من المصلحة ، بل يكفي قصد القربة وإتيانه لداعي الله ، بل لو نوى أحدهما في موضع الآخر كفى إن لم يكن على وجه التشريع أو التقييد ، فلو اعتقد دخول الوقت فنوى الوجوب وصفاً أو غاية ثمَّ تبيـَّن عدم دخوله صحَّ إذا لم يكن على وجه التقييد ، وإلا بطل كأن يقول : أتوضّأ لوجوبه و‌‌إلا فلا أتوضّأ ».[1]

ادامه بحث اعتبار قصد قربت در وضوء

كلام در اعتبار قصد قربت در اتيان بالوضوء بود و عرض كرديم مستفاد از روايات و ارتكاز متشرّعه این است که وضوء كالاغسال از عبادات است. اين اغسال و هكذا وضوء فى نفسها عبادت است. منتهى شرط قرار داده شده است براى صلاة و طواف و غير ذلک.

 انّما الكلام قطع نظر از اين روايات و ارتكاز بود كه آيا دليل ديگرى در ما نحن فيه هست يا دليل ديگرى نيست؟ استدلال شده بود به عباديّة الوضوء كه در او قصد قربت معتبر است به آيه و روايت، آيه و روايت قد تقدّم الكلام فيهما.

وجه سوم: مقتضای قاعده اشتغال

 و امّا الوجه الثّالثى كه در مقام ذكر شده است بر اين كه وضوء عبادت است گفته‏اند مقتضاى قاعده اشتغال است، چونكه در بحث اصول مقرر است اگر شارع امر كند بر فعلى و ما شك كنيم كه آن فعل توصّلی است يقسط باتيان ذات الفعل بایّ داعى يا تعبّدى است كه اتيان فعل بايد به قصد قربت بشود تا تكليف به آن فعل ساقط بشود گفته‏اند در ما نحن فيه نه به آن اطلاق امر به فعل مى‏شود تمسّك كرد و گفت بر اين كه قصد قربت معتبر نيست و نه هم به اصالة البرائه مى‏شود تمسّك كرد و با اصالة البرائه اثبات كرد كه قصد تقرّب شرطيّت ندارد، اعتبار ندارد، اين بحث در اصول مقرر است، گفته شده است بر اين كه بلاشبهةٍ و لا ريبٍ شارع وضوء را عمل واحد اعتبار كرده است، وحدت وضوء عملاً وحدت اعتبارى است، شارع مجموع غسل الوجه واليدين و مسح الرّأس و الرّجلين را عمل واحد اعتبار كرده است، و اين عمل واحد را امر ندبى كرده است يا اين عمل واحد را قيد براى صلاة قرار داده است، و ما اگر شك كرديم كه اين عمل واحد كه وحدتش اعتبارى است، (اين كلمه را داشته باشيد، وحدتش اعتبارى است)، اين عمل واحد ندانيم كه امر به او توصّلى است يا امر به او تعبّدى است، در صورتى كه بلاقصد القربه اتيان بشود، او فايده‏اى ندارد، چرا؟ چون كه احتمال مى‏دهيم همان امر غيرى كه متوجّه بر وضوء است هنوز باقى مانده باشد، چون كه قصد قربت نشده است، اگر آن مقدمّه صلاة و شرط صلاة عبادت بوده باشد، امر غيرى ساقط نمى‏شود، به جهت اين كه احراز كنيم امر غيرى ساقط شد و شرط الصّلاة حاصل شد بايد قصد قربت بشود، و حتّى در باب اقل و اكثر ارتباطى رجوعِ به برائت از شرطيّت بشود، اینجا رجوع نمى‏شود به برائت از شرطيت. چرا؟ چون كه على كلّ تقديرٍ آنى كه متعلّق الامر است، آن متعلّق الامر ذات الوضوء است، كه غسل الوجه و اليدين و مسح الرّأس و الرّجلين است، در تعبّديات قصد قربت در سقوط امر مدخليّت دارد و در متعلّق امر مأخوذ نيست، متعّلق امر در باب الوضوء همان غسل الوجه و اليدين و مسح الرّأس و الرّجلين مجموعش بما هو عملٌ واحد متعلّق امر او است، قصد قربت شرط باشد باز متعلّق او است، نباشد باز متعلّق او است، ولكن در صورتى كه قصد قربت مدخليّت داشته باشد در حصول الغرض و امر، امر تعبّدى بوده باشد، بدون قصد قربت فايده ندارد، همان امر باقی مى‏ماند، انسان بدون قصد قربت فرض بفرماييد زكات مالش را بدهد، اين بيخود داده است، باز تكليف زكاتى باقى است. چون كه زكات هم از عبادات است، اگر لوجه الله ندهد، لبعض دواعى نفسانيه بدهد كه حساب خدا توى كار نباشد، آن زكات المال تكليفش اقيموا الصّلاة و آتوا الزّكاة آن تكليف مى‏ماند ساقط نمى‏شود، بدان جهت بايد دوباره بدهد، آن زكات‏ حساب نمى‏شود، چون كه تعبّدى است، بدان جهت در ما نحن فيه شكّ در متعلّق تكليف نيست، شكّ در خود تكليف است كه تعبّدى است يا توصّلى.

 بدان جهت در اين موارد چون كه عقل مستقل است آن تكليفى را كه علم داريم كه متعلّق شده است به تو بايد احراز كنى سقوط او را. عقل مى‏گويد بر اين كه بايد قصد قربت بكنى. بدان جهت مى‏گويند بر اين كه در موارد احتمال قصد تقرّب در واجب. در عملى نه جاى تمسّك به اطلاق است، اطلاق خطاب وجوب آن فعل، چون كه متعلّق تكليف همان ذات فعل است، قصد قربت در متعلّق تكليف اخذ نمى‏شود، نمى‏تواند بشود، بحثش در اصول است، متعلّق تكليف على كلّ تقديرٍ ذات الفعل است، نه به آن اطلاق مى‏شود تمسّك كرد، و نه به برائت، چون كه متعلّق تكليف همان ذات الفعل است على كلّ تقديرٍ، شكّ در سقوط خود تكليف است، و بما اين كه شرط در سقوط خود تکلیف است، بايد انسان احراز كند اين تكليفى كه به عهده من بود اين تكليف ساقط شد، بدان جهت مى‏گويند بايد احتياط كرد.

تمسک به اطلاق مقامی مدخليت چيزی در سقوط تکليف

بله! در مواردى كه چيزى را احتمال بدهيم در سقوط تكليف مدخليّت دارد كه مما يغفل عنه العامّة است، مثل قصد تمییز در اجزاء واجب كه قنوت كه مى‏گيرد اين مستحب است در صلاة يا فرض كنيد آنى كه در ركعت ثالثه و رابعه مى‏گويد يكی اش واجب است از تسبيحات اربعه، دو تايش مستحب است كه اين قصد تمييز لازم است يا نه، عامّة النّاس از اينها غافل مى‏شود كه مثلا اين تشّهدى كه شروع مى‏كند كدام الفاظش گفتنش واجب است و كدام مستحب است، اينها را عوام نمى‏داند، الاّ شاذّ نادر عارف، آنها هم كارشان هميشه رسيدن به مسائل دينى است و تعلّم آنهاست، آنها ملتفت مى‏شوند ولكن عامّه غافل مى‏شوند، اگر ما احتمال داديم در صلاة انسان كه به اجزاء صلاة اتيان مى‏كند قصد تمييز معتبر است يا نه، مى‏گوييم اين معتبر نيست، اين برائت نيست.

 اين تمسّك به اطلاق مقامى است[2]، اسم اين را اطلاق مقامى مى‏گويند، مى‏گويند اگر اين دخل داشته باشد قصد تمييز چون كه مما يغفل عنه العامّة است، اين را شارع بايد يك جايى تنبيه كند به مردم. مردم را از خواب غفلت بيدار كند، چون كه یغفل عنه العامة است. چون كه در هيچ جا اعتبار قصد تمییز در روايتى وارد نشده است. از اینجا كشف مى‏كنيم كه اعتبار ندارد. اين را مى‏گويند اطلاق مقامى. اطلاق لفظى نيست. چون كه قصد تمييز هم در متعلّق تكليف نمى‏شود اخذ بشود. اينها قيودى هستند كه در متعلّق تكليف اخذ نمى‏شوند، ولكن شارع چون كه مما يغفل عنه العامّه است بايد تنبيه كند، وقتى كه تنبيه نكرد رجوع مى‏شود به این سكوتش و عدم تنبيهش، دليل مى‏شود كه اعتبار ندارد، طريق مى‏شود، على هذا الاساس قصد تقرّب كه از آنها نيست، قصد تقرّب از چيزهایى است كه گفتيم مرتكز عند الشّيعه است، لااقل محتمل عند الشّيعه است، عند العامّه است، اینجا جاى تمسّك به اطلاق مقامى نيست.

و تمسّك به برائت هم نمى‏شود كرد. چرا؟ چون كه گفتيم بحثى كه در اقلّ و اكثر ارتباطى بود اینجا نمى‏آيد، اینجا متعلّق تكليف معلوم است، شكّ در سقوط خود آن تكليف است. آنى كه بعضى‏ها فرموده‏اند ولو قصد قربت در متعلّق تكليف نمى‏تواند اخذ بشود ولكن شارع مى‏توانست اين دخالت قصد قربت را به دليل منفصل و به بيان منفصل بگويد ايّها النّاس قصد قربت مدخليّت دارد در اين عمل، چون كه نكرده است ما تمسّك مى‏كنيم به عدم البيان كه رفع عن امتی ما لا یعلمون به قاعده قبح عقاب بلا بیان كه شارع بيان نكرده است، به عدم بيان تمسّك مى‏كنيم اين حرف صحيح نيست.

تفاوت اطلاق لفظی با اطلاق مقامی

 اگر عدم بيان اطلاق مقامى مرادتان هست كه اطلاق مقامى است در مقابل اطلاق لفظى. اطلاق مقامى در جايى مى‏توانيم احراز كنيم كه شئ مما يغفل عنه العامّه باشد، يا خود شارع بفهميم كه در اين مقام حتّى اين قيود را هم مى‏خواهد بيان كند. اين بايد احراز بشود، والاّ فرق ما بين اطلاق لفظى و اطلاق مقامى اين است، در اطلاق لفظى خود خطاب وقتى كه آمد دليل بر اهمال بودن متكلّم که در مقام اهمال است، قائم نشد، اصل اولی اين است كه متكلّم در مقام بيان است از ناحيه حكم و موضوع الحكم و متعلّق الحكم و متعلّق التّكليف، اصل اولى اوست، مفروض اين است كه قصد قربت و قصد تمییز از قيودى است كه در آن خطاب نمى‏شود اخذ كرد، مفروض اين است. آن وقت مى‏ماند اطلاق مقامى، اطلاق مقامى عكس اطلاق لفظى است. هر جا به او تمسّك كرديم بايد علم داشته باشيم، قرينه قائم بشود كه متكلّم در مقام بیان تمام قيود است. حتّى آن قيودى كه لاحقه هستند بر تكليف. اگر اين قيود لاحقه مما یغفل عنه العامّة باشد، خوب مى‏گوييم كه بر شارع بود كه در يك جايى ذكر كند يا در جايى كه اجزاء صلاة را ذكر مى‏كند او را هم ذكر كند، و امّا اگر قيدى بوده باشد كه محتمل در اذهان عامّه است و احتمال اين معنا است كه تكليف ساقط نشود الاّ بقصد التّقرّب نه! در اين صورت به حكم عقل اكتفا مى‏كند شارع، چون كه حكم عقل اشتغال است.

 اطلاق مقامى بايد كشف بشود و احراز بشود كه شارع در مقام بيان است. اين در قيودى كه مما یغفل عنه العامة شد مى‏شود و حديث رفع هم جارى نيست. چرا؟ مفروض اين است كه جزئيّت و شرطيّت مجعول نيست. تكليف به او متعلّق نيست تا تكليف برداشته بشود، تكليف على كلّ تقديرٍ متعلّقش يك شئ است. شكّ در سقوط است. بما انّه در ما نحن فيه تكليف بيان شده است و متعلّقش هم معلوم است شكّ در سقوطِ تكليفِ معلوم است، حكم العقل بالاشتغال است، خصوصاً اگر كسى ملتزم بشود در باب وضوء كما اين كه مشهور ملتزم هستند، آنى كه شرط صلاة است طهارت است و آن طهارت مسبّب از وضوء است، خود وضوء نيست، آن مسبّب را شارع شرط قرار داده است و ما بدون قصد قربت اتيان بكنيم نمى‏دانيم آن طهارت حاصل مى‏شود يا نمى‏شود، بدان جهت در ما نحن فيه شك در محصّل مى‏شود، شكّ در محصّل مورد احتياط است، چون كه متعلّق تكليف معلوم است، طهارت مسبّبه شرط صلاة است، اين را مى‏دانیم، شك در اين است كه آن طهارت به چه چيز حاصل مى‏شود، بايد احراز كنم صلاة با طهارت است، من احتمال مى‏دهم بدون قصد قربت اگر اتيان كنم طهارت را احراز نمى‏كنم، و من هنا معلوم شد اگر شك كنيم كه وضوء عنوان قصدى است يا نه، بايد قصد كند مكلّف، علاوه بر اين كه مرتكز در اذهان متشرّعه هم اين است كه وضوء هم مثل اغسال عنوان قصدى است چون كه عبادت است و مجموع عمل را شارع عمل واحد فرض كرده است، مثل آن اغسال و مثل صلاة و امثال ذلک عمل واحد فرض كرده است، من هم بايد عند الاتيان قصد كنم كه آن معتبر شارع را مى‏آورم تا وحدت عمل حفظ بشود، علاوه بر اين كه اين مرتكز است شك كنيم كه وضوء عنوان قصدى است يا نه بايد قصد كنيم، چون كه اگر قصد نكنيم احتمال مى‏دهيم وضوء اصلاً موجود نشده است، عنوان قصدى اگر قصد نشود در خارج موجود نمى‏شود، عنوان قصدى اگر قصد نشود چه بگوييم وضوء طهارت مسبّب از او است يا بگوييم خود وضوء طهارت است، فرق نمى‏كند، شك كرديم كه عنوان قصدى است يا نه بدون قصد اگر اتيان بكنيم نمى‏دانيم وضوء موجود شده است، متعلّق امر هم وضوء است، بدان جهت قصد عنوان كه شك كرديم كه آيا فعلى قصد عنوانى است يا عنوانش عنوان ذاتى است بايد قصد كنيم تا اتيان كنيم، والاّ احراز نمى‏شود وجودش، خصوصاً كما ذكرنا بر اين كه طهارت مسبّب بوده باشد، اين مطلب در عنوان قصدى تمام است، اگر شك كرديم فعلى عنوان قصدى است يا نه و شارع هم به عنوان فعل امر برده است كما فى المقام فی که وضوء را شرط براى صلاة قرار داده است، در اين صورت بايد احتياط كرد.

 سؤال...؟ آن عنوان قصدى گفتيم نه عنوان قصدى تفصيلى، آنى را كه شارع در صلاة موقع نماز خواندن امر به او كرده است، من او را اتيان مى‏كنم، اسمش وضوء باشد يا اسمش چيز ديگر باشد، اين قصد عنوان شده است، چون كه قصد عنوان در عناوين قصديه قصد تفصيلیش معتبر نيست، قصد اجمالى كافى است، آنى كه متعلّق امر غيرى است، همان مجموع العمل است كه شارع اعتبار وضوء كرده است در آن، امر هم دعوت مى‏كند به متعلّقش، بدان جهت در ما نحن فيه اگر شك كرديم وضوء عنوان قصدى است كه بايد مجموع العمل قصد بشود حين الابتداء كما اين كه سابقا گفتيم ديگر، صورتش را شسته بود تا پاك بشود، درآورد يادش افتاد كه وضوء هم ندارد وضوء بگيرد، بقيه را بشوید اين شك دارد كه وضوء موجود مى‏شود يا نه، چون كه عنوان قصدى است، اين كافى نيست، ولو قصد قربت شده است، ولكن اين كافى نيست، بدان جهت در ما نحن فيه آنى كه قصد عنوان است، او در آن مورد بايد احتياط بشود بلاكلام است، اگر ارتكاز متشرّعه كسى در دليل بودن او خدشه كرد و گفت شايد اين از فتاوی يا غير ذلک ناشى شده است شكّش كافى است كه بايد عنوان قصدى بشود، اجمالاً او تفصيلاً، فرقى نمى‏كند، و امّا نسبت به اعتبار قصد قربت او مبتنى است به آنى كه در بحث تعبّدى و توصّلى گفته شده است و ما هم ملتزم شده‏ايم كه نه به اطلاق خطاب مى‏شود توصليت را اثبات كرد، اين دليل نسبت به اعتبار قصد تقرّب تمام نيست، خالى از مناقشه نيست، بحثش هم طويل است، بحثش تعبّدى و توصّلى از علم اصول است، و امّا نسبت به عنوان قصدى تمام است.

پس ملّخص الكلام الى هذا المقام اين است كه وضوء هم عنوان قصدى است يعنى بايد عنوان وضوء را اجمالاً و تفصيلاً قصد بكند، جايى كه عنوان را اجمالاً و تفصيلاً قصد نكرده است و لكن قصد قربت حاصل است كما فى ذلک المثال او لا يكفى در وضوء، علاوه بر اين كه عنوان وضوء اجمالاً و تفصيلاً بايد قصد بشود، قصد تقرّب هم معتبر است، خوب آن قصد تقرّب چيست؟ ما فعلاً كلام صاحب عروه را نقل مى‏كنيم، ابتدائاً بگوييم صاحب عروه چه مى‏گويد؟

 صاحب عروه قدس الله نفسه الشّريف مى‏گويد[3] كه معتبر است در وضوء نيّت و هو ان ینویه يعنى وضوء را نيّت كند، مع كون الدّاعى اليه يعنى الى اتيان الوضوء امر شارع بوده باشد، وضوء را قصد كرده است كه اتيان بكند، و داعی اش هم به اتيان وضوء امر شارع است.

 خوب اين را شما مى‏دانيد كه امر داعويت ذاتيه ندارد، مثلاً يك آدم حقيرى كه به كسى بگويد كه فلان كار را بكن، امر كند، بگويد: «آمرک بکذا» شما هيچ اعتنا نمى‏كنيد، مى‏گوييد برو پى كارت، اما مثلاً فرض كنيد والد شما اگر امر بكند فلان كار را بكن مى‏كنيد، اين فرقشان چيست در گفتن؟ اين امر كه عبارت از طلب الفعل است، اين طلب الفعل در هر دو مقام هست، اين طلب و اين امر خودش داعویّت ندارد، داعویتش بالذّات نيست، بالعرض است، امر يك طلب اعتبارى است، بعث اعتبارى و طلب اعتبارى است، داعویتش بالعرض است، ايشان آنى را كه موجب مى‏شود اين امر داعویّت پيدا كند در اوامر خداوندى (كلام در اوامر خداوندى است)، آنى كه موجب مى‏شود امر خدا داعویت پيدا كند به عبد را، ايشان اين جور مى‏فرمايد، آن داعویت يا اين كه عبد مى‏داند كه اين شارع اهل اطاعت است، آن عرفان است، آن عبدى كه هست مى‏شناسد خدا را، و او خداوند را اهل الطّاعه مى‏داند، بدان جهت بر امرى كه كرده است او را اطاعت مى‏كند، يك وقت اين جور معرفتى ندارد، اين جور معرفتى كه خدا را بشناسد،،،شده است اين براى مولینا امير المؤمنين و ائمه معصومين و اينها شايد به بعض اولياء هم شايد بوده باشد اين نحوى كه عشق به خدا دارند، اطاعت مى‏كنند كه آن عرفان مى‏گويند كه عشق حقيقى است، اين مختص به بعض اشخاص است، مى‏گويد اين كه اهل است خداوند برای اطاعت، اين امر خدا كه دعوت مى‏كند لكونه براى اين كه خداوند متعال اهل الطّاعة است، او موجب مى‏شود كه امرش داعویت پيدا كند، يا اين كه نه عبد مى‏گويد من خيلى زنده خواهم شد، قيامتى است، حسابى هست، كتابى هست، بعد از حيات ديگر موت ديگرى نيست، بعد از نشور دیگر موتى نيست ابدى است، مى‏خواهم جايم راحت باشد قصور داشته باشم، مرتبه عاليه داشته باشم، شوقاً للجنّه اين امر شارعى كه هست داعویت پيدا مى‏كند، بدان جهت نوع مردم كه مستحبات را مثل صلاة اللّيل و امثال ذلک مستحباتى كه در آنها مشقّت دارد متحمّل مى‏شوند و اتيان مى‏كنند، اين مى‏خواهند درجاتى پيدا بكنند كه آخرت بالدّرجات است، بهشت و جنّت بالدّرجات است، كما اين كه جهنّم هم بالدّركات است، يا اين كه مى‏گويد يك سوراخى در بهشت به من بدهند كافى است، من قصر وقصور نمى‏خواهم، مى‏خواهم به آتش نروم، بدان جهت اطاعتى كه مى‏كند داعویت امر نوع مردم همين جور است ديگر، مى‏ترسند، ايمان دارند به روز قيامت، در آتش بسوزاند كجا تحمّل دارد اين بدن اين آتش را، هى روزه مى‏گيرد، حجّش را اتیان مى‏كند، زكاتش را مى‏دهد، خمسش را مى‏دهد، از محرّمات اجتناب مى‏كند، داعويّت امر ايشان در عبارت عروه نيل بالجنّه و الفرار من النّار را يك مرتبه حساب كرده است كه داعویّت امر خداوند يا به جهت اين است كه شخص او را اهلاً للعبادة مى‏بيند مى‏فرمايد و هو اعلى الوجوه يعنى اعلاء اقسام اطاعت همين است، اعلى اقسام اطاعت كه بالاتر از او مرتبه اطاعتى نيست براى خدا، آنى است كه خدا را اهلاً للطاعة ببيند، و اين ادناها كه امر خداوند داعى مى‏شود به اتيان عبادت كه موجبش نيل بالجنّه و الفرار من النّار است، اين هم ادنی الوجوه طاعت است، ادنا اقسام طاعت است، ايشان مى‏فرمايد و ما بينهما متوسطاتٌ، و ما بين اين اعلى الوجوه و ادنی الوجوه متوسّطات است، خوب اين را شما مى‏دانيد كما اين كه عرض كردم، وضوء عباديّتيش ذاتى نيست، مثل ذكر الله نیست كه امر نمى‏خواهد، ذكر الله چيزى كه هست بذاته عبادت است و بذاته خشوع لله است، خدا را ياد كردن و او را در حاجات و در غير حاجات ندا كردن، ذكر الله عبادتش ذاتى است، امر نمى‏خواهد، اما بما اين كه وضوء عبادتش عرضى است، مثل ذكر الله ذاتى نيست، بدان جهت وقتى كه عبادت بالامر شد بايد داعى به اتيانش آن همان امر باشد تا عبادت بشود، و امر هم به فعلى دعوت نمى‏كند چون كه داعويتش ذاتى نيست عرضى است، موجبى داشته باشد، آن موجبها گفت اگر در معبود كه اهلاً له بوده باشد اهل طاعت است اين مى‏شود مرتبه عاليه، اگر آن خصوصيت نيل الى الجنّه و الفرار من الجحیم باشد اين هم مى‏شود ادنی، خوب متوسّطش چيست؟ متوسّطش عبارت از اين است كه انسان آن جور خداشناسى است كه اين جور شما بگوييد اهلاً لطلّاعه نه مى‏گويد بينى و بين الله من اين جور عرفانى ندارم، ولكن اين قدر آدم هستم يك كسى به من اگر خوبى بكند من خودم را مكلّف مى‏دانم كه به او خوبى بكنم، امرش را اطاعت كنم، يك دکترى اگر مرا از كورى به حسب ظاهر نجات داد چمشم را عمل كرد، يك وقتى اگر به من امر كرد كه فلان كار را بكن مى‏كنم، چرا؟ چون كه تعويض نعمت است، خداوند همه چيز مرا داده است، من با مردم كار ندارم، همه چيز من از خداوند است، تعويضاً لانعامه به قدر امكانم، چون كه ممكن نيست تعويض حقيقةً، به قدر امكان هم امرش را گوش مى‏دهم چون كه تعويض است ديگر، بدان جهت پدرم هم همين جور است، چرا انسان امر پدرش را اطاعت مى‏كند با اینكه پدرش پيرمردى است الان نه زورش به او مى‏رسد يا ثروتى دارد كه محتاج به او باشد كه عصبانى مى‏شود قرض نمى‏دهد، كمك نمى‏كند اين جورها نيست، امّا باز هم اطاعت مى‏كند، خيلى هم اين كه خودش هم مى‏گويد اطاعت پدر واجب نيست، ايذائش حرام است، مع ذلک اطاعت مى‏كند، چرا؟ چون كه مى‏گويد حق بر گردن من دارد، مرا تربيت كرده است، مرا بزرگ كرده است، اين حقوقى بر گردن من است، من بايد تعويضاً اطاعت كنم، جماعتى هم كه آن عرفانى را داشته باشند كه ما عبدتك خوفاً من النّار و لا طمعاً فى الجنّه بل وجدتک اهلا لذلک اين را همه كه نمى‏توانند بگويد، امّا این را يك عدّه‏اى مى‏توانند بگويند كه بهشت باشد، جهنّم بوده باشد آن علی حده، ولكن خدا به ما اين قدر لطف و مرحمت كرده است، نعم داده است، در مقابل بايد اطاعتش كنيم.

سؤال...؟ نشد اين معنا، آن معناى اهليّت اين است كه اگر من نبودم هيچ چيز هم به من نداده بود، او خودش ذات است.

 سؤال...؟ نه اين احسان به من، با ديگران مى‏گويد، به من چشم داده است، مال داده است، ثروت داده است، اولاد داده است، در مقابل او من بايد اطاعت كنم.

 اين كه ما بينهما متوسطاتٌ كه فعل خداوند، افعال خداوند و نعم خداوند تعويض بر آنها موجب مى‏شود، اين را كه گفتم غرض دارم در گفتنش، آن تعویض بر آنها موجب مى‏شود كه انسان امر را اطاعت كند، اين مى‏شود گفت كه بينهما متوسطاتٌ، نه مثل فرار ادنی است، نه مثل آن عرفان است، ولكن متوسطاتٌ.

ولكن يك نكته ديگرى است، و آن نكته ديگر اين است كه بعضاً اصلاً خوف من النّار، فرار من النّار يا نیل من الجنّه تمام موجب نيستند، نه عرفان ذات است به آن معنا، نه تعويض النّعم است، نه هم مجرّد ليل الى الجنّه و الفرار الى الجحيم موجب است بر اين كه امر خدا داعویت پيدا كند، بلكه يك امورى منضم شده است كه انضمام آن امور موجب مى‏شوند داعویّت امر شارع را، مثلاً يك تاجرى است ثروتمند، خيلى هم فرض بفرماييد عقيده دارد، همين جور است كه انسان وجوهاتش را بدهد مالش زياد مى‏شود، زكات بدهد مالش نمو پيدا مى‏كند، خوب او هم محبّت دارد مالش زياد بشود ديگر، خوب مى‏گويد خدا امر كرده است، ما آنى را كه خدا امر كرده است به جهت امر خدا اتيان مى‏كنيم، ولكن امر خدا چرا دعوت كرده است به اتيان او؟ چون كه هم حساب فرار من النّار است، هم ثروت زياد مى‏شود، عقيده دارد، كما اين كه در روايات هم هست كه زكات نمو مال مى‏كند، عقيده دارد به اين معنا، والاّ اگر مجرّد فرار من النّار بود خيلى اتيان نمى‏كرد، بدان جهت بعضى واجبات را كه فقط فرار من النّار است در ترك آنها دخول نار است ترك مى‏كند آنها را، بعضاً اصلاً فقط همين‏ها موجب مى‏شود داعویّت امر شارع را، مثل آن كسى كه نماز شب مى‏خواند نه اين كه درجات و اينها برود، مى‏گويد من شنيده‏ام از اهل العلم آنهايى كه عقيده دارند عارف به مذهب هستند كسى كه نماز شب بخواند فقير نمى‏شود، بدان جهت در روايتى هم دارد كه امام علیه السلام از كسى سؤال كرد فقرش را گفت پس صلاة اللّيل نمى‏خوانى، اين صلاة اللّيل خاصيتش اين است، اين صلاة اللّيل را مى‏خواند به داعويّت امر شارع، ولكن داعویّت امر شارع به جهت اين است كه مبتلا به فقر نشود، از فقر خيلى مى‏ترسد، داعى امر شارع است، تو امر كردى به صلاة اللّيل، و من صلاة اللّيل را به امر تو اتيان مى‏كنم، ولكن داعویت امر فقط همين است كه فرار من الفقر بوده باشد، ربّما در زكات هم همين جور مى‏شود، مى‏گويد چه كسى ديده است جهنّم را؟ خدا ارحم الرّاحمين است، مى‏گذرد، امّا مالم نمو پيدا كند بيچاره نشوم، زكات را مى‏دهم، عيبى ندارد، اينها امتثال هستند، اگر مراد صاحب عروه اين است كه ما بينهما متوسّطاتٌ اينها را بگويد، كه اينها ادنی مراتب هستند از آن فرار من النّار ونیل الی الجنة،

 سؤال...؟ شارع امر كرده است بر صلاة روى مصلحتى كه در صلاة است، نهى كرده است از زنا مفسده‏اى كه در زنا هست، اينها دخول الى الجنّه و الفرار من النّارى كه هست، اينها از مترتّبات الى الامتثال و الطّاعه است. بدان جهت در ما نحن فيه چون كه امر داعویتش ذاتى نيست اين اعتبار كه داعویت پيدا مى‏كند موجب مى‏خواهد، موجبش يا آن مرتبه عرفان معبود است، يا آن فرار من الجنّه و دخول فى النّار است، يا هم آن معنايى است كه نه بينهما متوسّط است، هر دو حساب است، هم نعمت او و هم متنعّم شدن او، هر دو داعى شده است امر را}، عرضمان اين است كه اينی را كه ايشان مرتبه دانيه قرار داده بود، اين جور نيست كه داعویت امر فقط للفرار الى النّار بشود، ممكن است يك چيز ديگر هم منضم بشود، دو تا موجب بشوند، بلكه گفتيم ربّما اصلاً فرار من النّار يا دخول الجنّه موجب نيست، فقط موجب يك شئ آخر است مستقلاً، مثل انماء مال و كثرة المال كه تكليف زكاتى را امتثال مى‏كند، يا مبتلا به فقر نشود فقط صلاة اللّيل مى‏خواهد، اينها با قصد امتثال منافات ندارد با قصد تقرّب، چون كه داعى بر داعى در جاى خودش در بحث قصد تقرّب در اصول، ثابت شده است كه اگر امر شارع داعویت داشت و داعویت امر شارع به امر آخر بود ولو امور الدّنيا عيبى ندارد، مثل استیجار عبادات اين جور است ديگر، داعى اجير بر اتيان عبادت و صلاة ميّت داعی اش بر اين كه امر قضاء را امتثال مى‏كند اخذ اجرت است، چون كه اجرت گرفته است، عيبى ندارد، داعى بر داعى منافات با قصد تقرّب نيست، اينها همه‏اش صحيح است، ولكن اين معنا كه اينها متوسّطات باشد، لا اظنّ اين را ملتزم بشود صاحب عروه يا كسى ديگر که اينها متوسّطات هستند، اينها از آن مرتبه دانيه كه گفته بودند، از آنها هم دانيه‏ترند، بدان جهت اينها ملحق مى‏شود به آن مرتبه اخيره، آنى كه متوسّطات است، آنى است كه تعويضاً لانعامه باشد، آنى كه در بعضى كلمات است كه غايت و آنى كه داعویت امر به او مى‏شود يا خصوصيت در معبود باشد كه قسم اول از مرتبه اعلى است يا خصوصيت در عبد بوده باشد كه مى‏خواهد به نيل نفسانیش برسد كه جنّت است، يا آنى كه با نيلش مناسبت ندارد از او فرار كند كه فرار من الجحیم است، پس غايت سه چيز است:

 يا خصوصيت معبود، يا خصوصيت عبدى كه دو جور مى‏شود: نيل الى المشتهيات و فرار از منكرات نفسى، نه اين نيست، داعى ممكن است چهارمى باشد، منحصر به اينها نيست، هم خصوصيت عبدى، هم خصوصيت معبودى كه ما مثال زديم، چون كه او نعمت داده است، اين به نعمت او تعويض مى‏دهد، عوض مى‏دهد، مثل اطاعت امر الوالد، به من مثل اطاعت والد، شما چرا والدتان را اطاعت مى‏كنيد؟ در اين اگر تأمّل كنيد اين كافى است، اين مرتبه ثانيه است، مرتبه متوسّطه است، و الحمد الله ربّ العالمين.



[1] سيد محمد کاظم يزدی، العروة الوثقى، (بيروت، مؤسسة الاعلمی للمطبوعات، چ2، ت1409ق)، ج1، ص237-238.

[2] الإطلاق المقامي:و يراد منه نفي شي‏ء لو كان ثابتا لكان صورة ذهنية مستقلة و عنصرا آخر. فإذا قال المتكلم: (الفاتحة جزء في الصلاة، و الركوع جزء فيها، و السجود جزء فيها)، و سكت و أردنا أن نثبت بعدم ذكره لجزئية السورة أنها ليست جزء كان هذا إطلاقا مقاميا، لكن يجب أن يكون المتكلم في مقام بيان تمام أجزاء الصلاة، و هذا يتوقف على قيام قرينة خاصة تثبت أن المتكلم في مقام بيان الأجزاء.

و بهذا يختلف الإطلاق المقامي عن الإطلاق اللفظي، إذ يوجد في الثاني ظهور سياقي عام يتكفل إثبات أن كل متكلم يسوق لفظا للتعبير عن صورة ذهنية لا تزيد عن الصورة الذهنية التي يعبر عنها باللفظ عن مدلول اللفظ، و ليس كذلك في الإطلاق المقامي فيحتاج إلى قرينة خاصة. ورد في رواية الحلبي عن الصادق (ع) أنه قال: «لا بأس بالصلاة فيما كان من صوف الميتة. إن الصوف ليس فيه روح»، و قد استدل فيها على طهارة ما لا تحله الحياة من الأجزاء على نحو القاعدة، لأن ما ورد هو عبارة عن عنوان كلي ينطبق على ما ليس فيه روح و لا تحله الحياة من الأجزاء.و دلالتها على القاعدة الكلية واضحة، و ذلك لأن المقصود من الروح فيها الحياة الحيوانية، لا مجرد النمو و نحوه كما هو الواضح‏عرفا، فيشمل كل جزء غير لحمي من الحيوان، لأنه ليس فيه روح، إما بالإطلاق اللفظي لو قيل بأن ما فيه الروح تعبير عرفي عن اللحم، أو بالإطلاق المقامي باعتبار أن العرف يفهم أن ما فيه الروح و الحياة الحيوانية هو اللحم فقط، و قد أمضى ذلك في الرواية و لم ينبه على خلافه؛ محمد حسينی، الدليل الفقهى تطبيقات فقهية لمصطلحات علم الأصول‏،( دمشق، مركز ابن ادريس الحلي للدارسات الفقهيه‏، چ1، ت2007م.) ص74

[3] سيد محمد کاظم يزدی، العروة الوثقى، (بيروت، مؤسسة الاعلمی للمطبوعات، چ2، ت1409ق)، ج1، ص237