مسأله 7: «يستثنى من حرمة النبش موارد ، الأول :إذا دفن في المكان المغصوب عدوانا أو جهلا أو نسيانا فإنه يجب نبشه مع عدم رضا المالك ببقائه و كذا إذا كان كفنه مغصوبا أو دفن معه مال مغصوب بل أو ماله المنتقل بعد موته إلى الوارث فيجوز نبشه لإخراجه نعم لو أوصى بدفن دعاء أو قرآن أو خاتم معه لا يجوز نبشه لأخذه بل لو ظهر بوجه من الوجوه لا يجوز أخذه كما لا يجوز عدم العمل بوصيته من الأول»[1].
(شروع نوار از نيمه است).يا اين را نمىتواند. عرض كرديم بعضىها دعوايى دارند و كبرايى را ادعا كردهاند و آن كبرى را به ما نحن فيه تطبيق كردهاند و آن اين است كه گفتهاند اگر مالك اذن بدهد به كسى در اين كه خشبه بنائت را على الجدار من وضع كن. آن خشبهاى كه روى آن بنا است، مثل خشبه سقف. وقتى كه اين اذن را داد به آن شخص اين خشبه را روى جدار اين گذاشت و بعد از مدت قليله او كثيره گفت راضى نيستم و اين خشبه را از اين جدار من قلع كن. و نوعا هم اين قلع كردن موقوف است به هدم البنا كه آن شخص بايد بنائش را هدم كند. گفتهاند در اين صورت بعضىها ادعا كردهاند در اين صورت آن مالك الجدار نمىتواند مطالبه بكند قلع خشبه را از جدارش. يا مالك بستان اذن داد بر غير كه شجرهاى كه را كه مال صاحب الشجره است او را در باغ اين غرس كند و بعد از مدتى كه شجر بزرگ شد گفت بيا اين شجر را بكن ببر، ديگر راضى نيستم. اگر اين شخص اين شجر را قلع كند لازمهاش اين است كه خشك بشود. ملحق به حطب بشود. گفتهاند در اين صورت مالك بستان رجوع از اذنش كه كرده است نافذ نيست. و مىتواند صاحب الشجره، شجره را قلع نكند. محل ابتلا بود سابق الايام. الان نمىدانم.
فرض كنيد كسى بنائى مىكرد. آن آب باران كه مىبارد به سقفش از همسايه اجازه مىگرفت، مىگفت چونكه حياط ما كوچك است آن پشت بام تو رو به جاده است آن آبش مىريزد به جاده وسيعه بگذار اين آب پشت بام ما هم بيايد به پشت بام شما، ريخته بشود به آن جاده. آن هم گفته بود عيبى ندارد. بعد از مدتى كه آن بيچاره بنا كرد و اين ميزاب را آنجا گذاشت، بعد از مدتى مىگويد نه، بردار راضى نيستم. گفتهاند اين حق را ندارد. چرا اين حق را ندارد؟
چونكه تعليل كردهاند اين شخصى كه مىگويد خشبه بنا را روى جدار من بگذار اين اذن داده است در تصرف وسيع. معنايش اين است كه اين خشبه را بگذارى اينجا و بنا درست كنى و در آن بنا بنشينى، مادامى كه بنا هست. در اين امر وسيع و تصرف وسيع اذن داده است و چونكه در اين تصرف وسيع اذن داده است كانّ براى آن شخص صاحب الخشب كه بنا مىكند روى آن حقى پيدا مىشود در جدار الغير. حق به او پيدا مىشود. وقتى كه حق براى او پيدا شد، رجوع مالك به جدار از اذنش اثرى ندارد. حق پيدا كرده است. صاحب الشجر حق پيدا كرده است. صاحب ميزابى كه جارى مىشود به سطح الغير حقى پيدا كرده است و اين حق از بين نمىرود. ولو اين شخص بميرد و اين جدار منتقل به ورثهاش بشود. شجر در باغ غيره است، صاحب باغ بميرد. باغ منتقل به ورثه بشود. ورثه نمىتوانند اجبار بكنند كه بياييد شجر را قلع بكنيد. حيث اينكه اين شخص حق پيدا كرده است.
گفتهاند دفن هم در ما نحن فيه از صغریات او است. چونكه دفن كما ذكرنا اين است، خواباندن جسد ميت است زير خاك كه در زير خاك بماند تا پوسيده بشود. در اين تصرف وسيع مالك اول اجازه داده است و ميت حق پيدا كرده است در اين كه بخوابد در اين زمين. وقتى كه مالك فى ما بعد از رضائش برگشت، از اذنش برگشت اثرى ندارد اين رجوع. اين را ادعا كردهاند و تطبيق به ما نحن فيه كردهاند.
لنا اشكال است در خود كبرى. اذن لا يحل ما لامر مسلم الاّ بطيبة نفسه، تمليكى نكرده است. مالك گفته است در مال من تصرف كن و بعد طيب نفسش زايل شده است. تصرف تا زوال طيب النفس تصرف در مال الغير است به طيب نفس مالك. اما ابقاء اين بنا در اينجا اين تصرفى است در ملك المالك بدون طيب نفس مالك. امساك و ابقاء هم تصرف است. بدون طيب نفس مالك جايز نيست.
اينجا را گفتهاند خوب اگر اينجا را بردارد ضرر وارد مىشود بايد خراب بكند. بعضى از فقها گفتهاند خوب اين كسى كه مىگويد بر اينكه اين بناء را بردار از ديوار من، اين ضامن است آن قيمت بنا را، آن نقصى كه وارد شده است ضررى كه وارد شده است بر آن همسايه او را ضامن است. چونكه اين مال را بر او اطلاق كرده است به واسطه رجوع در اذن.
اين هم به نظر قاصر و فاتر ما درست نيست. كما اينكه بعضى فقها هم فرمودهاند كه درست نيست. از آن اجلاء. مثل صاحب جواهر قدس الله سره كه از ديگران هم نقل كرده است اين درست نيست. چونكه آن شخص خودش اتلاف كرده است. خودش اتلاف كرده است، خودش مىداند كه اين اذن است. ممكن است از اذنش برگردد. برگردد بايد بردارد مال را. خودش با وجود اين كه اين اذن در معرض تضرر خودش است، اقدام كرده است به اين. ربطى به مالك ندارد. مىگويد من از اول اذن داده بودم. ديوار كه به تو تمليك نكرده بود. الان مالم است، الان راضى نيستم تو تصرف بكنى. بدان جهت اين اتلاف نكرده است. اتلاف خودش كرده است كه روى آن بناء كذايى ساخته است، با علم به اينكه به يك اذن بند است اين بنا. آن اذن برود و رضا برود نمىتواند اين تصرف را بكند.
سؤال ...؟ اجاره كه نداده است كه تمليك منفعت كند.
سؤال: ...؟ عرض مىكنم حبه هم بوده باشد، حبه مىشود. شرح لمعه را اگر كسى خوانده باشد، حبه در عين مىشود. بدان جهت نه منفعت را تمليك كرده بود نه عين را تمليك كرده است، اذن در انتفاع داده است، ولكن اين را بايد بردارد. ولكن در بحث دفن ميت در ارض الغير،
سؤال ...؟ عرض مىكنم بر اينكه مىگويد من اذن دادهام، كه اذن به اذن بند است، به رضا بند است. محتمل است بعد حرفشان بشود از رضا برگردند.
بدان جهت در ما نحن فيه در مسأله دفن هم اينجور است، در مسأله دفن نمىتواند مطالبه بكند نبش قبر ميت را. چرا؟ چونكه دفن بر خود مالك الارض هم واجب است. چونكه دفن بر خود مالك الارض هم واجب است، وقتى كه اذن داده است اين دفن، دفن صحيح و فرد واجب بوده است و بعد از اينكه دفن، دفن صحيح واجب بود، نه بر او جايز است نبش دفن تمام شده است. راضى باشد يا نباشد. شارع تحريم كرده است، نبش ميت را از اينجا. هم براى او، هم براى ديگران. بدان جهت در ما نحن فيه نه براى خود او مىتواند نبش كند نه ديگران مىتوانند نبش بكنند. اين نه جهت اين كه در ما نحن فيه شارع واجب كرده است اين تصرف را. مالك راضى بشود يا نشود. در مالك هم واجب كرده است اين تصرف ابقائى را.
بدان جهت در مسأله دفن صاحب جواهر كه فرموده است دفن للاجماع است والاّ مثل آنجاهاى ديگر مىشود، نه للاجماع تعبدى نيست امر به دفن متفاهم از او اين است كه ميت از او بماند حتى يبلى يا اينكه عظام بشود. در ما نحن فيه اين تكليف واجب است بر او، بر مالك و بر ديگران. مالك كه اذن داده است، دفن صحيح است و دفن صحيح كه محقق شد، نمىشود ديگر اين را نبش كرد. اجماع نمىخواهد. اجماع هم باشد روى اين فرق است كه در ما نحن فيه است.
روى اين اساس يك مطلب ديگرى هم كه در ما نحن فيه گفته مىشود، اين مطلبى هم كه مىگويم درست دقت كنيد، فرق است آن كسى كه اذن مىدهد خشبهات را بر روى جدار من بگذار يا ميزابت را از سطح من جارى كن شجر را در ملك من دفن كن تارة اين فقط اظهار رضا است. مىگويد راضى هستم كه خشبه را بگذارى. در ما نحن فيه حكم و گذاشتن مادام الرضا مىشود كه اگر رضا تمام شد، گفت ديگر من راضى نيستم، در ما نحن فيه در مال من تصرف كنى، بايد بردارد. كما اينكه مؤمنين و متدينين همين كار را مىكند. ولو بر خودش ضرر است مىگويد ديگر صاحب مال راضى نيست، مىگويد من نمىتوانم تصرف كنم.
سؤال...؟ يك وقت يك ميليون يا ده ميليون فرقى نمىكند. وقتى كه ايمان شد فرقى نمىكند گفتم اضرار هم اين نكرده است. او خودش بنا كرده است بنائش را بر بيت العنكبوت. چونكه خود رضا بيت العنكبوت است، از بين مىتواند برود. يك مطلب، مطلب رضا است كه بله، لا يحل مال امرء مسلم كه تصرفات خارجيه است، تصرفات خارجيه در ملك مالك جايز نيست الاّ بطيبة نفسه. وقتى كه به طيبة نفسه رفت نمىتواند. حتى اين در باب صلاة هم همين جور است. كسى گفت من راضى هستم كه در خانهام نماز بخوانى، عيبى ندارد بيا بخوان. وقتى كه او شروع كرد در ركعت دوم بود ديد بابا اين طول داد، اين كار دارد. گفت بابا من راضى نيستم ما غلط كرديم گفتيم، الان راضى نيستيم. او در ما نحن فيه مثل دفن ميت نيست. او بايد نمازش را قطع كند. سعه وقت است برود بيرون بخواند. ضيق وقت است موقعى كه برمىگردد به طرف در خانه كه برود بيرون در حال مشىء مومى للركوع و السجود صلاتش را بخواند اگر ضيق وقت است. مسألهاش هم در خود عروه است. هم در باب مكان المصلى، هم در اينجا در ما نحن فيه فرموده است.
سرّش اين است در باب صلاة قطع الصلاة بر مصلى حرام است. صلاة الصحيح را مصلى قطع بكند حرام است. صاحب خانه كه بر او چيزى نيست. بر او فقط رضا است كه راضى بشود در ملك خودش به اختيار خودش. راضى شده بود بعد از اين راضى نيست. راضى كه نشد صلاة مىشود باطل. صلاة وقتى كه باطل شد منقطع است خود صلاة. قطع است. بدان جهت در ما نحن فيه به خلاف نبش قبر آنجا بر خود مالك واجب بود كه بگذارد ميت را.
سؤال ...؟ خودش اختيار كرده است. گفت بياوريد دفن بكنيد در ملك من.
فرقش عبارت از اين كه در مسأله دفن الميت به خود صاحب البيت واجب است ابقاء كند ميت را. نبش بر او حرام است، چونكه دفن صحيح است. بر او هم تكليف است. در خود عروه دارد اين را كه در مسأله صلاة تكليف مال مصلى است كه صلاتش صحيح بشود نمىتواند قطع كند. ولا صاحب بيع تكليفى ندارد. روى اين فرق است اين دو تا فرع با همديگر فرق كردهاند. فرق چيست ما بين اينكه اذن بدهد، دفن بكند ميت را در ملكش يا به كسى اجازه بدهد در بيتش نماز بخواند. آنجا مىتواند از اذنش برگردد و او مىتواند قطع كند خارج بشود به خلاف دفن الميت نمىتواند رجوع بكند. فرقش اين است كه آنجا تكليف مال خود صاحب البيت هم بود، نبش بر او حرام است. ولكن در ما نحن فيه يك مطلبى را مىگويم كه مطلب را اگر درست دريافته باشيد خيلى جاها مشكل را حل مىكند. دو تا مطلب است.
يك وقت اين است كه آن كسى كه مىگويد خشبه را در جدار من بگذار به عنوان اينكه من فقط طيب نفس دارم در تصرف تو. اين در اين صورت گفتيم مىتواند برگردد از اذنش و از رضايش او بايد بردارد ولو متضرر بشود. خودش اقدام كرده است. و اما اگر به عنوان مصالحه بوده باشد. اين مسأله را در دو جا عنوان كردهاند فقها. يكى در باب عاريه يكى در باب الصلح.
مىدانيد در خود صلح، صلح انشاء تراضى است بر امرى. صالحنا تراضين على امرين. دو تراضى است كه به همديگر بند خورده است. تراضى است. در اين تراضى دو تا قول است. يك قول صحيح است آن اين است كه تراضى خودش فى نفسه عقد مستقل است. احتياج به ايجاب و قبول دارد كه يكى بگويد تراضينا ديگرى بگويد قبلت. اين صلح قول اول اين است كه عقد مستأنف مستقل است ولو در يك جا فايدهاش، فايده بيع است. مثل اينكه مىگويد من مصالحه كردم اين ده كيلو شكر در مقابل ده هزار تومان. آن هم گفت قبلت. صلح كردم. در ما نحن فيه اين صلح است. ولو فايده بيع را نداد. خيار مجلس نمىآيد اينجا. چرا؟ چونكه خيار مجلس مختص به بيع است، اين صلح است. صلح ربما فايده اجاره را مىدهد. من مصالحه كردهام منفعت اين خانه را در مقابل بيست هزار تومان. آن هم مىگويد قبلت. اين صلح است، احكام اجاره، جارى نمىشود. ربما صلح فايده اسقاط را مىدهد. كسى مديون است به كسى، مثلا فرض كنيد يك ميليون تومان. مىگويد مصالحه كردن آن يك ميليون را به چهارصد تومان. اوضاع تو خوب نيست. دلم مىخواهد كه مصالحه كنم با تو. اين عيبى ندارد. فايده اسقاط را مىدهد. يك جا صلح فايده حبه را مىدهد. مىگويد مصالحه كردم من اين كتابم را با تو، به شرط اين كه فلان كار را با من بكنى، يا شرط هم نمىكند. مىگويد مصالحه كردم اين كتابم را با تو، او هم مىگويد مصالحهات را قبول كردم. مرازات را، من هم راضى شدم چونكه تراضى را انشاء كرده است. يعنى تو و من رضايتمان به هم گره خورد كه اين كتاب مال تو بوده باشد.
اين صلح مىشود. صالحنا بالعوض بوده باشد مشروط بوده باشد يا غير مشروط بوده باشد. يك وقت آن همسايهاى كه مىخواهد بنا بگذارد استاد است، خودش آدمى فقيهى هست. به صاحب الجدار مىگويد بيا مصالحه كنيم كه من خشبات را روى جدار تو بگذارم. گفت بر اينكه مصالحه كردم. اين مصالحه فايده عاريه را مىدهد ولكن احكام عاريه جارى نيست. احكام صلح جارى است. احكام صلح چيست؟ الصلح جايز بين المسلمين. صلح نافذ است. جواز به معنا نفوذ و لزوم است. امام عليه السلام در صحيحه حفص ابن البخترى و هكذا در اين صحيحه فرمود الصلح جايز بين المسلمين. بدان جهت در ما نحن فيه چونكه صلح فى نفسه عقد مستقل است و محكوم به لزوم است، بعد پشيمان بشود، گريه هم بكند كه من راضى نيستم اين ديوار تو باشد فايدهاى ندارد. تا مادامى كه اقاله نشده است اين صلح باز نمىشود. الصلح نافذ بين المسلمين ما لم يكن. مخالف با شرع، اين امر مباحى مصالحه كردند ولو بالعوض اين نافذ است.
اينجا است كه اگر صاحب جدار بيايد بناء اين را عصبانى شده است، من كه راضى نيستم، پول كه نگرفتم از تو، فلان، فلان شده انداخت بنائش را زمين، ضامن است. هم كار حرام كرده است. منتهى اين يك مطلب است. آيا اين حد الى الابد است. مالك اگر جدار را عوض كرد. جدار پوسيده بود، يواش، يواش آن جدار را برداشت، جدار درستى كرد. ستون زده بود به خشبه اين كه نيافتد. اين باز حق دارد خشبه را بگذارد يا اينكه تا مادامى كه جدار است اين حق است و وقتى كه جدار را برداشت ولو زلزله شد، جدار افتاد ديگر حقى ندارد. اين همسايه بگويد من حق دارم دوباره خشبه را مىگذارم به اين روى اين جدارى كه درست كردى اين حق را ندارد. اين فعلا محل كلام ما نيست و ظاهر اين است كه اگر به شخص جدار مصالحه كردهاند صلح تمام مىشود. اما اگر مصالحه كردهاند بر اينكه اگر اين خشبه روى جدار تو بماند يا به جدار آخرى بوده باشد حق باقى است. و اگر شك بشود كه مصالحه چه جور است؟ اگر مصالحه بشود كه آنى كه قدر متيقن است شخص است. شخص از بين رفت ديگر حقى ندارد.
روى اين اساس مىبينيد اين صلح با عاريه هيچ فرقى ندارد فقط در انشاء. فقط در انشاء فرق دارد كه النافذ بين المسلمين. وقتى كه صلح عقد مستقل شد، جماعتى هم پيدا شدند گفتند كه صلح عقد مستقل نيست، آنى كه فايده او را مىدهد حكم او جارى مىشود بر صلح. خودش حق مستقل نيست. اين درست نيست. ظاهر اين است كه الصلح نافذ المسلمين. صلح عند العقلاء عقد مستقلى هست منتهى فوايدش مختلف مىشود كه اگر درست دقت كنيد به مكاسب شيخ قدس الله نفسه الشريف مراجعه كنيد در باب فرق بين البيع و ساير البيوع كه متعرض شده است به بيع به آنجايى كه صلح فايده بيع را مىدهد، آنجا خدا رحمتش كند به ما ياد داده است كه اين صلح، ظاهر اين ادله اين است كه عنوان مستقل است و حكم مستقلى را دارد ولو فايده بيع را بدهد. احكام بيع بر صلح جارى نمىشود. و صلح اگر فايده حبه را بدهد، عاريه را بدهد، احكام آنها بر صلح جارى نمىشود. اينكه مىبيند صلح با عاريه يك فرقى دارد، انشاء تراضى با اظهار اينكه من راضى هستم خشبه را روى اين بگذارى چه فرق دارد؟ فقط در انشاء فرق دارد.
بدان جهت آنى كه بعضىها استيحاش مىكنند در آن مواردى كه از فقها قدس الله سره در باب ربا چه فرق دارد اينجور بگويى حلال بشود، اينجور بگويى حرام بشود، معلوم شد كه انما يحلل كلام و يحرم الكلام. كيفيت انشاء فرق پيدا مىكند كه اگر انشاء در كيفيت فرق پيدا كرد حكمش هم عوض مىشود. در يك انشائى آن عمارت ريخته مىشود در يك انشائى اين حق ندارد صاحب جدار او را بريزد و حال اينكه اينها در انشاء فقط فرق دارند، در نتيجه با همديگر فرقى ندارند.گذشتيم از اين مسأله.
سؤال... ؟ حق مصالحه در صلح است، والاّ در موارد اذن تصرف، من راضى هستم در كتاب من تصرف كنيد.
گفتيم اگر ميت وصيت كند مالى را در دفن با من دفن بكنيد مالى را با من دفن بكنيد، خاتم و سجاده و امثال ذلك را با من دفن بكنيد، در اين صورت دفن واجب است عملا بالوصيه. اگر آمديم ورثه يا وصى يادش رفته بود كه اينها را دفن كند. فكرشان پريشان بود. ميت را وقتى كه دفن كردند برگشتند يادشان افتاد آخر اين مرحوم اينجور وصيت كرد دو شب قبل كه اين كار را با من بكنيد. سجادهام را دفن كنيد، خاتمم را دفن كنيد، مصحفم را دفن كنيد، فلان چيز را با من دفن كنيد كه اهلش مىدانند، چرا اين را عمل نكرديد بعد صاحب عروه ظاهر عبارتش اين است كه بايد دفن بشود. چونكه فرمود بايد دفن بشود. دفن موقوف به نبش است. ولكن در ما نحن فيه چونكه دفن صحيح محقق شده است، در ما نحن فيه حرمة النبش با وجوب العمل بالوصيه. وصيت هم مورد عملش تمام شده است چونكه دفن شده است ميت، تمام شده است. در ما نحن گفتيم احتياط واجب اين است كه نبش قبر نمىتوانند بكنند. اينها را دفن مىكنند در همان قبر دفن مىكنند. ولكن قبر را آنقدر مىكنند كه جسد ظاهر نشود. آن سنگهايى كه گذاشتهاند روى بدن خاك ريختهاند، تا همانجا اگر ممكن بوده باشد از آن سوراخ سنگ و اينها مىاندازند زير قبر، نشد، همان رويش دفن مىكنند به حيث لا يظهر جسد الميت.
و اين حرف را هم در اجزاء مبان من الميت گفتهايم. ميت را دفن كرده بودند، بدنش فرض كنيد تكه، تكه شده بود. در حرب بود. معظم بدنش را پيدا كردند و دفن كردند. بعد كه مىرفتند ديدند اين دست شهيد اين طرف افتاده است همانى كه دفن كردهاند. دستش را كه مىآورند ظاهر عبارت اين است كه نه، نبش مىكنند با ميت دفن مىكنند.
ولكن ما گفتيم الكلام مثل آن وصيت به دفن است در آن اموال. در ما نحن فيه نمىشود نبش كرد، چونكه دفن تمام شده است. بدن تمام شده است. ولكن اينى كه بعد پيدا شده است اين را حفر مىكنند به حيث لا يظهر الجسد. اگر سوراخى پيدا شد كه از آنجا بياندازند پايين نشد روى همان سنگها مىگذارند و مىپوشانند. هم دفن شده است دست ميت و هم نبش نشده است قبرش. جمع ما بينهما ممكن است.
«الثاني :إذا كان مدفونا بلا غسل أو بلا كفن أو تبين بطلان غسله أو كون كفنه على الغير الوجه الشرعي كما إذا كان من جلد الميتة أو غير المأكول أو حريراً فيجوز نبشه لتدارك ذلك ما لم يكن موجباً لهتكه ، وأما إذا دفن بالتيمم لفقد الماء فوجد الماء بعد دفنه أو كفن بالحرير لتعذر غيره ففي جواز نبشه إشكال ، وأما إذا دفن بلا صلاة أو تبين بطلانها فلا يجوز النبش لأجلها بل يصلى على قبره ومثل ترك الغسل في جواز النبش ما لو وضع في القبر على غير القبلة ولو جهلاً أو نسياناً ».[2]
بعد ايشان قدس الله نفسه الشريف به اين مسأله محل ابتلا مىرسد. ميت را دفن كردند، تمام شد بعد معلوم شد كه غسلش باطل بوده است. اول به كافور غسل دادهاند. بايد كافور را بعد از سدر غسل مىدادند يا اصلا غسل ندادهاند. نمىدانستند. آخوند و اينها نبود، همين جور دفنش كردند. بعد يا بدون تدفين دفن كردهاند يا كفن را تكفين صحيح نكردهاند. در ما نحن فيه ايشان مىفرمايد كه نبش مىشود قبر. تغسيل مىشود ميت. اگر غسلش باطل بوده است اگر كفنش باطل بوده است كفن صحيح مىدهند. هر دو باطل بوده است، هر دو را فرض كنيد. بعد نماز مىخوانند و دفن مىكنند تا دفن الصحيح محقق بشود.
سؤال ...؟ الكلام، الكلام او را بايد نبش كنند. حنوط را. ديگر درآوردن ممكن نيست، واجب نيست كه ميت را بيرون قبر بياورند. باز مىكنند در همان قبر تحنيطش مىكنند. فرقى ندارد.
روى اين اساس بدانيد ضابطهاش را، در ما نحن فيه اين جواز اين نبش تخصيص در ادله حرمة النبش نيست. درست متوجه بشويد. در ما نحن فيه اين جواز نبش را كه مىگوييم اين تخصيص در ادله حرمة النبش نيست. چونكه دفن صحيح محقق نشده است. دفن صحيح بعد التغسيل و التكفين و التحنيط و بعد از اينها است و بما اينكه تغسيل يا تكفين يا تغسيل محقق نشده است دفن صحيح محقق نشده است. آنى را كه ما از ادله فهميديم ادفنوا موتاكم، آن استمرار دفن صحيح است كه دفن صحيح بايد مستقر بشود. و در ما نحن فيه دفن صحيح مستقر نيست.
خوب اين را مىدانيد كه صاحب عروه يك قيدى زده است كه اين نبش مىشود، اينها اتيان مىشود مادامى كه هتك بر ميت نشود يعنى جسد متلاشى شده است، جدا شده است از همديگر، بو گرفته است. الان دربياورند قضا و قدر هم اينجور بود كه او بايد بدون تغسيل دفن بشود. ايشان بعد مىفرمايد در عبارت عروه اينجور مىفرمايد، و اما اگر ميت را با تيمم دفن كردند، يا كفنى كه در حال اختيار و لازم بود آن كفن را پيدا نكردند در حرير دفن كردند يا در پوستين دفن كردند در پوست دفن كردند. وقتى كه دفن تمام شد و دفن محقق شد آبی پيدا شد، تغسيل ممكن شد. كفن را آوردند، كفن از پنبه هم آوردند كه بهترين كفنها است. از قطن است، بهترين كفنها است. ايشان مىفرمايد بر اينكه در اين صورت اگر به تيمم دفن كرده بودند نبشش جوازى ندارد. همان تيممى كه دادهاند كافى است. همان تكفينى كه كردهاند كافى است. ايشان اينجور مىفرمايد. آنى را كه اتيان كردهاند آن كافى است.
از ما ذكرنا معلوم شد كه فتوا درست نيست. چرا؟ براى اينكه گفتيم كه نبش بعد دفن صحيح جايز نيست. اگر ميت را منتظر شدند به نحوى كه داشت بو مىگرفت، منتظر شدند كه آبی بيايد يا آبی پيدا كنند منتظر شدند كه كفن بياورند، ديگر تأخير جايز نبود. داشت، يواش يواش ميت بو مىگرفت. تيمم دادند و اينجور پوشاندند اينها مأمور به اضطرارى را اتيان كردهاند. چونكه گفتيم امر به تغسيل و تكفين و تدفين مادامى است كه مضيق نيست، ولكن الى الابد هم نيست. متفاهم عرفى اين است كه مادامى كه ميت فاسد نمىشود فرصت هست امر به تغسيل است. منتهى تعجيلش مستحب است كما تقدم.
بدان جهت اگر اينها تا آخر وقت منتظر شدند بعد تيمم دادند بعد ميت را فرض كنيد در آن ثوب كفن كردند، تكفينش هم مأمور به بود، تيممش هم مأمور به بود، ميت تيمم داده شده است، تكليف ساقط شده است. هكذا كفنش تكفين شده است، ساقط شده است. دليلى نداريم بر جواز النبش. اين امر شده است به دفن تا بماند.
اما نه، بى موالاتى كردهاند يا مأيوس بودهاند كه آبی پيدا بشود، همين كه جانش از حلقومش از حناجرش تمام شد، درآمد فورى بردند تيمم دادند و يك كفن همين جورى هم پوشاندند و دفن كردند. بعد نيم ساعت نگذشته بود كه آبی آمد كفن آورد. چرا؟ چونكه آن دفن، دفن صحيح نيست. چونكه دفن صحيح نبود، تغسيل داده نشده است، آن تيمم، تيمم مشروع نبود، مأمور به ظاهرى، ولو مشروع بوده، به خيال اينكه آبی پيدا نمىشود. ولكن واقعا مشروع نبود، چونكه آبی پيدا مىشد. بدان جهت در ما نحن فيه بايد او را دوباره تغسيل بدهند، تكفينش كنند و دفن كنند. و الحمد الله رب العالمين.