درس هزار و شصت و نهم

تيمّم

‌« فصل في التيمم و يسوغه العجز عن استعمال الماء‌ و هو يتحقق بأمور‌أحدها عدم وجدان الماء‌بقدر الكفاية للغسل أو الوضوء في سفر كان أو حضر و وجدان المقدار الغير الكافي كعدمه و يجب الفحص عنه إلى اليأس إذا كان في الحضر و في البرية يكفي الطلب غلوة سهم في‌ الحزنة و لو لأجل الأشجار و غلوة سهمين في السهلة في الجوانب الأربع بشرط احتمال وجود الماء في الجميع و مع العلم بعدمه في بعضها يسقط فيه و مع العلم بعدمه في الجميع يسقط في الجميع كما أنه لو علم وجود فوق المقدار وجب طلبه مع بقاء الوقت و ليس الظن به كالعلم في وجوب الأزيد و إن كان أحوط خصوصا إذا كان بحد الاطمئنان بل لا يترك في هذه الصورة فيطلب إلى أن يزول ظنه و لا عبرة بالاحتمال في الأزيد‌».[1]

ادامه بحث در نخستين مورد از موارد تيمّم (عدم وجدان الماء)

صاحب عروه مى‏فرمايد، بر مكلفى كه مى‏خواهد صلاتش را با تيمم بخواند، بايد فحص كند از ماء؛ اگر در حضر بوده باشد بايد فحص كند از ماء تا آن مقدارى كه مأيوس بشود كه به آب ديگر دستش نمى‏رسد. آب نيست. و اما اگر در سفر بوده باشد مسافر در سفرش هم فحص مى‏كند از ماء. منتهى آن فحص مسافر تهديد شده است به آن حدّى كه در عروه ذكر مى‏فرمايد و نتعرض به آن حد انشاء الله تعالى.

سه مقام در بحث در ما نحن فيه

 عرض مى‏كنم كلام در مقام در سه جهت واقع مى‏شود. جهت اولى اين است، اين كه گفته شده است تيمم كسى كه مى‏خواهد بكند بايد فحص كند، آن وقتى كه وجه تيممش فقد الماء است. بايد فحص كند از آب. آيا اين على القاعده است اين حكم اصحاب كه گفته‏اند بايد فحص كند؟ يا اين حكم على القاعده نيست. به دليل خاص است كه دليل خاص در اين مورد، دللنا بر اين كه متيمم كم يريد التيمم لفقد الماء بايد فحص كند عن الماء اولا. و ثانيا جهت ثانيه در اين است، كه بحث مى‏كنيم آيا اين فحص اگر لازم شد، على القاعده او به دليل الخاص او لكليهما، چونكه هر دو ممكن است دليل بشود. اين مقدار فحص لازم چقدر است؟ من الحاضر او المسافر. جهت ثالثه اين است، آيا اين فحص وجوب شرطى دارد، يعنى شرط صحّت صلاة مع التيمم است، يا اينكه وجوب اين طريقى است. معنايش عبارت از اين است، اگر طلب نكند، صلاتش را با تيمم بخواند و اگر طلب مى‏كرد آب را پيدا مى‏كرد صلاتش محكوم به بطلان است. چونكه آن صلاة مع الوضوء اول الغسل منجز بود در حقش و در حال تنجز صلاة مع الوضوء او الغسل كه ترك شده است، معاقب بر او است. منجز است، طريقى است اين فحص عن الماء لزوم الفحص. به خلاف اين كه شرطى بوده باشد، وجوبش شرطى بوده باشد. وجوبش شرطى بوده باشد، صلاة را با تيمم بخواند آن صلاة باطل است، آن تيمم. اعم از اينكه اگر فحص مى‏كرد آن آب را پيدا مى‏كرد يا پيدا نمى‏كرد. چونكه خود فحص شرط است. در صحت صلاة بالتيمم. چونكه فحص نكرده است، صلاتش محكوم به بطلان است. ولو اگر فحص مى‏كرد، آب پيدا نمى‏كرد. آن صلاتى كه اتيان كرده است، محكوم به بطلان است. به خلاف ما اذا ذكرنا كه وجوبش طريقى است. يعنى اگر فحص نكرد به فحص نكردن، صلاة مع الوضوء را ترك كرد، فحص مى‏كرد اتيان مى‏كرد، آب پيدا مى‏كرد. آن وقت صلاتش باطل است و آن صلاة مع الطهاره در حقش منجز بود. او را مخالفت كرده است. اين لزوم الفحص شرطى است، طريقى است يا يك واجب نفسى است. آن كسى كه فعلا آب ندارد يكى از واجبات شرعيه اين است كه فحص كند. چه آب پيدا كند، چه نكند. ولكن صلاتش با تيمم اگر آب نبوده باشد، صلاتش صحيح است اگر آب نبوده باشد به او دستش نمى‏رسيد پيدا نمى‏كرد، صلاتش صحيح است. اما معصيت كرده است. اين سه وجه در جهت ثالثه بحث مى‏كنيم.

بررسی موضوعی يا طريقی بودن وجوب فحص عن الماء

 فعلا كلامنا فى الجهت اولى است كه آيا اينكه بين الاصحاب مخالفى بر مسأله از اصحابنا نقل نشده است. همه آنها ملتزم هستند كه مكلف وقتى كه مى‏خواهد صلاة را با تيمم بخواند، لفقد الماء، چونكه آب نيست بايد فحص كند از آب. در آن وقتى كه چونكه غرض از فحص وصول به ماء است. در آن وقتى كه احتمال مى‏دهد اگر فحص كند آب پيدا مى‏كند. و اما در صورتى كه در بيابانى است كه يقين دارد اينجا آب پيدا نمى‏شود، اثرى از آب پيدا نيست در اين بيابان، از اول وقت الصلاة تا آخر وقت الصلاة يا الله اين بيابان را نصفش را برود، در اين بيابان هيچ اثرى از آب نيست، نه درختى هست كه علامت بشود، اين كلمات را مى‏گويم كه مقدمه بشود بر مطالب بعدى. نه اثرى از آب كه نبات بوده باشد. شجر بوده باشد، در اين بيابان هست، نه فرض كنيد بنائى هست كه انسان احتمال بدهد در آن بناء چاهى هست در آن نزديكى يا آبى هست. هيچ چيز ندارد در اين بيابان. قطع دارد بر اينكه آبى نيست. او صلاتش را اتيان مى‏كند كه مى‏داند تا آخر وقت هر چه كند آب به دستش نمى‏آيد. اين فحص به جهت احتمال ظفر بالماء است. در صورتى كه احتمال نبوده باشد، فحصى آنجا نيست. مكلف در اول وقت مى‏تواند صلاتش را با تيمم اتيان بكند. اين فحصى كه ما مى‏گوييم و بعضى‏ها ملتزم شده‏اند كه اين فحص على القاعده است و غايتش در كسى كه حاضر است، آن وقتى كه مأيوس بشود كه ديگر آب پيدا نمى‏كند. و در مسافر هم خواهيم گفت كه قضيه چه جور است.

علی القاعده بودن وجوب فحص

بعضى‏ها گفته‏اند اين لزوم الفحص مع احتمال ظفر الماء وجوبش على القاعده است. لزوم الفحص على القاعده است. كدام قاعده؟ اينكه در بعضى كلمات اين است كه مقتضى الاصل است، مراد از اصل على القاعده است. آن قاعده اصل عملى باشد يا غير اصل عملى كه خواهيم گفت. چرا على القاعده است؟ اين حكم عقل را على القاعده به دو نحو تقريب كرده‏اند. چونكه رفقا حاضر نيستند امروز اصول مى‏گوييم. دو وجه اين دليل عقلى را تقريب كرده‏اند.

تقريب نخست برای قاعده ياد شده

يكى عبارت از اين است كه مى‏گويند مكلف وقتى كه مثلا ظهر شد مكلف تكليف به صلاة ظهر و العصر آمد، چونكه احتمال الماء مى‏دهد اگر فحص كند، آب پيدا مى‏كند، اين فحص هم همين جور است، اين كسى كه مكلف است به صلاة مع الطهارة المائية، مى‏دانيد آنى كه شارع از ما بعد دخول الظهر الى الغروب مى‏خواهد صرف وجود صلاة مع الوضوء است. يا كسى كه جنب است صرف وجود الصلاة مع صرف وجود الغسل است. صرف الوجود را طلب مى‏كند. و اين شخصى كه احتمال مى‏دهد فحص كند آب پيدا مى‏كند در اين وقت، قهرا علم اجمالى پيدا مى‏كند كه من امروز وقتى كه ظهر شد، تا غروب يا مكلف هستم به صلاة مع الطهارت مائيه، يعنى آن ماء بالوضوء و الغسل يا مكلف هستم به صلاة مع الطهارة بالترابية. يعنى به تيمم بدلا عن الغسل و الوضوء. اين علم اجمالى حاصل مى‏شود بر مكلف. وقتى كه اين علم اجمالى بر مكلف حاصل شد، اين داخل قاعده‏اى مى‏شود:

اذا علم المكلف التكليف را علم التكليف را اجمالا و تردد المكلف به بين فعلين. يا غسل واجب است يا تمام يا ظهر واجب است يا جمعه. اصل تكليف را مى‏داند، نمى‏داند مكلف به صلاة مع التيمم است امروز يا صلاة مع الوضوء او الغسل است، امروز. در دوران مكلف به ما بين متباينين صلاة مقيد به وضوء مباين است به صلاة مقيد بالتيمم. اقل و اكثر نيستند. وقتى كه متعلق التكليف مردد بين المتباينين شد، مقتضای تنجيز علم اجمالى فحص است. چونكه اگر صلاة را قبل الفحص بدون تيمم بخواند احتمال مى‏دهد كه فحص كند آب پيدا مى‏كند، متمكن از صرف الوجود صلاة مع طهارة المائيه مى‏شود. احتمال مى‏دهد آن تكليفى كه اول ظهر آمد، آن تكليف ساقط نشده است. و اگر فحص كرد در اين مدت، آبى را پيدا نكرد و صلاة را در آخر وقت با تيمم خواند بعد از اينكه ديگر نمى‏تواند فحص كند، چونكه وقت تمام شده است. وقت، وقت صلاتين تمام مى‏شود. ضيق الوقت است. آن وقت تيمم بكند، يقينا تكليف را امتثال كرده است. اگر آب نبوده باشد كه تكليفش مع التيمم است. آب اگر بوده باشد باز تكليفش در ضيق وقت صلاة مع التيمم است. چونكه وضوء بگيرد، غسل بكند، او را بگردد و پيدا بكند صلاة فوت مى‏شود وقتش. پس مقتضى التنجيز علم اجمالى لزوم الفحص است. حكم العقل، احتياج به دليل خاصى ندارد.

 توهم نشود كه در ما نحن فيه اصالة البرائه جارى مى‏كنيم از وجوب الصلاة مع الوضوء. اين معارض است به اصالة البرائه از وجوب الصلاة بالتيمم. كما در اصالة البرائه از وجوب الغسل معارضه دارد با از اصالة البرائه از وجوب تمام. آنجا چه جور اصل جارى نمى‏شود؟ اينجا هم جارى نمى‏شود. در ما نحن فيه اين وجه عقلى را گفته‏اند.

ملاحظه بعضی از فحول فقها تقريب ياد شده

ولكن بعضى از فحول از فقهاى ما، جمله‏اى فقهاى ما، گفته‏اند اين وجه درست نيست. چرا؟ براى اينكه در ما نحن فيه علم اجمالى آن وقتى منجز مى‏شود، كه علم اجمالى منحل نشود، به اين انحلال وجدانى او به انحلال حكمى. مى‏دانيد در باب اصول كه انحلال علم اجمالى دو قسم مى‏شود. يك قسمش انحلال وجدانى است يك قسمش انحلال، انحلال حكمى است. انحلال حكمى عبارت از اين است كه بعض الاصل در بعضى اطراف علم اجمالى جارى مى‏شوند و آن اصل كه در بعضى اطراف علم اجمالى جارى شد، آن تكليف را در بعضى ديگر تعيين مى‏كند. يا بعض اصلى كه جارى مى‏شود، تكليف را در آن بعض تعيين مى‏كند كه آن معلوم بالاجمال همين جا است. مثل چه انحلال حكمى؟ مثل اينكه فرض كنيد دو تا اناء بود. هر دو انائى هستند در آنها آب هست. هر دو هم يك زمانى پاك شده‏اند. بعد فهميديم، علم پيدا كرديم بر اينكه اين اناء شرقى نجس است. بعد علم اجمالى پيدا كرديم يك منجس ديگرى افتاد. يا در اين انائى كه از قبل نجس بود در اين افتاد، يا در اين اناء طاهر افتاد اين را هم نجس كرد. اينجا انحلال علم، انحلال وجدانى است كه علم اجمالى منجسى افتاد يا به اين، يا به او، علم اجمالى منحل است وجدانا، چونكه اين اناء يقينا نجس است چونكه از ديروز هم نجس بود. امروز هم كه يقينا نجس است. شك داريم كه آن يكى نجس شده است يا نه؟ شك وجدانى است، شك بدوى. اصالة الطهارة، استصحاب عدم وقوع المنجسه جارى مى‏شود. اين انحلال، انحلال حقيقى است. بدان جهت علم وجدانى كه منجسى افتاده است به او يا به اين يكى، اين علم اجمالى فايده‏اى ندارد، چونكه منحل است وجدانا.

يك انحلال، انحلال حكمى است. يك آبى هست سابقا نجس بود و ما نمى‏دانيم بعد پاك شده است يا نشده است؟! يك انائى هم داشتيم سابقا پاك بود. بعد علم اجمالى پيدا كرديم يك نجسى افتاد، يا با آن انائى كه سابقا نجس بود و بعد احتمال مى‏دهيم پاك شده بود يا در اين افتاد يا در آن يكى افتاد. اين علم اجمالى ما، انحلال حقيقى ندارد. چرا؟ چونكه احتمال مى‏دهيم آن انائى كه نجس شده بود پاك شده بود، و نجس بعدى هم به او نيافتاده است، او پاك است. اين يكى نجس است. و احتمال مى‏دهيم كه نه، اين نجس بشود اين يكى پاك بشود. در ما نحن فيه انحلال وجدانى نيست. يعنى به صفحه نفستان كه نگاه مى‏كنيد، علم اجمالى چونكه يكى از اينها نجس است، مردد است ما بين او و ما بين. ممكن است يكى از اينها نجس باشد، او پاك بشود ممكن است اين نجس بشود، او پاك بشود. چونكه مطهر افتاده است. ولكن استصحاب نجاست مى‏گويد اينكه سابقا نجس بود، الان هم نجس است. چونكه يقين نداريم كه پاك شده است كه مطهر به او آمده است. احتمال مى‏دهيم در همان نجاست سابقى باشد. اين جناب لا تنقض اليقين بالشك در اين اناء و جناب لا تنقض اليقين بالشك يعنى استصحاب طهارت در اين اناء ديگر اين علم اجمالى را منحل مى‏كند. اين را مى‏گويند انحلال حكمى.

در ما نحن فيه ادعا شده است كه اين علم اجمالى كه داريم اين ماء بر اينكه شخص مكلف بود به صلاة مع الطهارة المائية يا مكلف بود به صلاة مع الطهارة الترابية اين علم اجمالى انحلال حكمى دارد. چرا؟ چونكه وضوء وظيفه كسى است كه متمكن از صرف الوجود بوده باشد. كسى كه متمكن بوده باشد از صرف الوجود طهارت مائيه، صرف الوجودش متمكن بشود بين الحدين، يعنى بعد الدخول الظهر الى غروب الشمس. چهار ركعت به آخر مانده است. كسى كه متمكن بشود بين الحدين از صرف الوجود مائيه متمكن بشود مكلف به وضوء است. كسى كه از اين صرف الوجود متمكن نشود، وظيفه‏اش تيمم است. اينجور است يا نه؟ سابقا كه همين جور مى‏گفتيم، الان هم همين جور مى‏گوييم. اين است كه وضوء و غسل كسى است كه متمكن بوده باشد از صرف الوجود صلاة مع الطهارت مائيه، وضوء باشد يا غسل باشد بين الحدين و اگر متمكن نشد، وظيفه‏اش تيمم است. خوب استصحاب مى‏گويد تو متمكن نيستى. چونكه تمكن امر حادث است. امر وجودى است، حادث است. يك وقتى ما متمكن از اين صرف الوجود نبوديم، ولو آن وقتى كه وقت صلاة نبود. متمكن نبوديم. يك وقتى ما متمكن از صرف الوجود نبوديم، استصحاب مى‏گويد لا تنقض ليقين بالشك. تا آخر وقت، اين تمكن از صرف الوجود در عدمش مى‏ماند. اين متمكن از صرف الوجود نمى‏شود. اين حد بين الحدين من متمكن بشوم از صرف الوجود اين امر حادثى هست. هر امر حادثى مسبوق به عدم است ولو به عدم موضوعش، نمى‏دانم بر اينكه متمكن مى‏شوم از اين صرف الوجود يا نه؟ استصحاب مى‏گويد متمكن نمى‏شوى. فلم تجدوا ماء فتيمموا. يعنى اگر متمكن از اين آب نشدى از وضوء تيمم بكنيد. اين اصل استصحاب در بقاء عدم التمكن موضوع چه چيز را اثبات كرد؟ موضوع حكم آخر را كه وجوب التيمم است. مثل چه مى‏شود؟ مثل اين مى‏شود بر اينكه انسان شك كند، ثوبى را بشويد به ماء قليلى كه احتمال مى‏دهد آن ماء قليل نجس بوده است. ثوب نجس را كه شسته است، ثوب پاك نشده است.

 وقتى كه استصحاب در طهارة الماء جارى كرد، يا قاعده طهارت را در ماء جارى كرد، حكم مى‏شود ثوب پاك است. چرا؟ چونكه شارع گفته است كل متنجس غسل بالماء الطاهر يطهر. اين متنجس را به آب شسته‏اند بالوجدان، شارع هم گفت آن آب پاك است. موضوع حكم آخر كه طهارت ثوب است، ثابت شد. اينها را مى‏گويند آن اصلى كه موضوع حكم آخر را اثبات مى‏كند به او اصل حاكم مى‏گويند. مى‏گويند استصحاب در طهارة الماء يا قاعده طهارت در طهارة الماء حاكم است به استصحاب نجاست در ثوب. چونكه ثوب را كه در آن آب شسته‏اند احتمال مى‏دهم ثوب نجس باشد، پاك نشده است، چونكه آن آب نجس بوده است. وقتى كه استصحاب نجاست اصل محكوم است. وقتى كه استصحاب طهارت در آن آب جارى شد، يا قاعده طهارت در آن آب جارى شد، موضوع طهارت ثوب ثابت مى‏شود. چونكه ترتّب شرعى است. شارع فرموده است اغسله بماء و جعلنا الماء طهورا عين الخبث و الحدث، منتهى آبى كه منفعل نباشد، به حكم رواياتى كه اگر آب قليل نجس بشود چيزى كه هست لا يرفع حدثا و لا خبثا. من شسته‏ام ثوب نجس را با آن آب استصحاب هم مى‏گويد كه آن آب قذر نبود، پاك بود. پس كل شى‏ء، كل متنجس، غسل بماء كه شارع حكم كرده است او پاك است، مى‏شود پاك. آن اصل حاكم استصحاب نجاست در ثوب اصل محكوم مى‏شود. روى اين اساس گفته شده است بر اينكه استصحاب در جريان عدم بقاء عدم تمكن من صرف الوجود وقتى كه جارى شد، آن استصحاب حاكم مى‏شود بر چه چيز؟ بر اينكه اصالة البرائه از اينكه صلاة مع الطهاره بر من واجب نيست يا استصحاب عدم وجود صلاة مع عدم التمكن همه اين اصلها به زمين مى‏خورد و وهم مى‏شود. آن اصل، اصل حاكم است. پس اين وقت، ما نمى‏توانيم به اين اصل، به اين قاعده عقليه چونكه علم اجمالى منحل شد، نمى‏توانيم به اين قاعده عقليه، مقتضاى علم اجمالى وجوب الفحص را اثبات كنيم.

 مى‏دانيد آن چيزى كه اين علم اجمالى را محو كرد و از اثر انداخت، آن اصل حاكم بود كه استصحاب بقاء عدم تمكن من صرف الوجود كه طهارة الماء الى آخر الوقت، آن استصحاب بود. آن استصحاب خدا نكند، آن استصحاب اگر مرضى پيدا بكند و آن استصحاب جارى نشود، و به زمين مى‏خورد، علم اجمالى زنده مى‏شود. اين مثل چه؟ مثل اينكه شخصى بود كه يك وقت متمكن بود از صرف الوجود وضوء و غسل. يك وقتى هم بود متمكن نبود از صرف الوجود، حالاتش مختلف است. ولكن الان شك مى‏كند در اين زمان متمكن است از صرف الوجود ماء فحص كند پيدا مى‏كند يا متمكن نيست. شك در تقدم و تأخر دارد كه اول متمكن بود، استصحاب تمكن بكند، يا قبل از اين غير متمكن بود، استصحاب عدم تمكن بكند. حالت سابقه مى‏شود محصور. وقتى كه حالت سابقه‏اى متيقنه پيدا نكرد استصحاب بقاء عدم تمكن به زمين مى‏خورد. چونكه احتمال مى‏دهد قبلا متمكن باشد. روى اين اساس آن استصحاب ديگر جارى نمى‏شود. علم اجمالى زنده مى‏شود. اين يكى اين مورد. يكى هم آن موردى كه نه، قبلا متمكن از وضوء بود، آب داشت، الان كه راه آمد و ديگر تمكنى، دسترسى به آن آب ندارد، احتمال مى‏دهد در اين صورت تمكنش باقى بوده باشد. احتمال مى‏دهد كه بتواند برگردد دوباره وضوء و غسل كند، احتمال مى‏دهد كه نتواند برگردد. در راه مانعى باشد. نتواند برگردد.

 در جايى كه حالت سابقه تمكن است، استصحاب در تمكن جارى مى‏شود، مى‏گويد مى‏توانى هم برگردى، وضوء بگيرى. آن استصحاب عدم تمكن به زمين خورده است. بدان جهت در آن مواردى كه حالت سابقه محرز نشود، مردد بين الحالتين بشود، شك در تقدم و تأخر بشود، يا در آن موردى كه حالت سابقه تمكن بود، الان احتمال مى‏دهد تمكن طارئ شده است، نمى‏تواند برگردد. دشمن هست، كذا هست يا دشمن نيست نمى‏توانند برگردد، در اين صورت آن استصحاب عدم تمكن به زمين مى‏خورد، علم اجمالى زنده مى‏شود و بايد فحص كند.

 بعد اين قائد عظيم الشأن فرعى را فرموده است، آن فرعش اين است كه سابقا متمكن بود، چونكه يك آبى بود مى‏توانست از آن وضوء بگيرد يا غسل كند. خودش قبل الوقت هم بود. بعد گفت بر اينكه چرا با اين آب وضوء بگيرم، وقت كه داخل نشده بود؟! آن آب را زد با لگدش ريخت كه بعد برنگردد به آنجا. آب نباشد. آن آب رفت. وقت صلاة شد، احتمال مى‏دهد الان فحص كند آب ديگرى پيدا كند. احتمال مى‏دهد كه آب ديگرى پيدا نكند. اينجا مى‏تواند اين استصحاب عدم تمكن را بكند و بگويد من متمكن نيستم يا استصحاب تمكن را بكند. استصحاب عدم تمكن كه معنا ندارد، حالت سابقه تمكن بود. اين استصحاب تمكن را مى‏تواند بكند، بدان جهت فحص واجب بشود؟ فردى از ماء داشت، مى‏توانست از او وضوء و غسل كند؟! آن فرد منهدم كرد، ريخت يا كس ديگر او را فرقى نمى‏كند. او منهدم شد. الان احتمال مى‏دهد آب ديگرى باشد باز تمكن از وضوء و غسل داشته باشد. مى‏تواند استصحاب تمكن را بكند؟ اين قائل فرموده است نه، نمى‏شود. اينجا استصحاب عدم تمكن نمى‏شود. اينجا استصحاب تمكن نمى‏شود، استصحاب عدم تمكن مى‏شود. چرا؟ چونكه فرموده است، اين نظير استصحاب قسم ثالث كلى مى‏شود.

استصحاب قسم ثالث كلى اين است كه از كلى يك فردى موجود بود. مثل اينكه يك ميت مسلمانى اينجا افتاده بود. آن ميت مسلمان را سيل آمد، باران تندى برد او را، قبل از اينكه ما او را تجهيز كنيم. بعد احتمال مى‏دهيم يا سيل نبرد، او را تجهيز كرديم دفنش كرديم. بعد احتمال مى‏دهيم در اين بيابانى كه هست يك ميت ديگر مسلمانى بوده باشد كه او را هم بايد تجهيز بكنيم. اينجا استصحاب بكنيم بر اينكه وجوب التجهيز كه بر من واجب بود ميت، الان هم وجوب التجهيز باقى است. چونكه ميت ديگرى هست، گفته‏اند جارى نمى‏شود. چرا؟ چونكه آن ميتى كه بر ما تجهيزش واجب بود او سقط بانتفاء الموضوع. شك در ميت آخرى داريم، ميت وجود آخرى داريم، اصل اين است كه ميت مسلمان ديگرى نيست. فرموده‏اند چه جورى كه در قسم ثالث از كلى، ملتزم شديم كه استصحاب بقاء كلى جارى نيست ولو احتمال بدهيم آن وقتى كه آن ميت را تغسيل مى‏كرديم، ميت ديگرى هم بود، استصحاب در بقاء تكليف جارى نمى‏شود، بدان جهت ما نحن فيه هم همين جور است. آن تمكنى كه داشتيم به واسطه آن آب او از بين رفته است. شك در تمكن آخر داريم كه آيا متمكن هستيم يا نه؟ استصحاب عدم تمكن مى‏شود. اصل اين است كه نه، تمكن ديگر نداريم ما. اين فرمايش را فرموده‏اند.

بررسی ملاحظه ياد شده

 اين مطالبى كه ايشان فرموده‏اند تا اين قسم ثالث كلى درست است اين مطالب قطع نظر از آن مطالبى كه خواهيم گفت. ولكن اين فرمايش اخيرى‏اش درست نيست. اين كه گفته‏اند مطلب مهم است، اينجا است مهمش، آنجايى كه ما ملتزم هستيم، استصحاب در قسم ثالث كلى جارى نيست، يعنى فردى يقينا از كلى موجود بود، اين فرد يقينا مرتفع شده است و احتمال مى‏دهيم آن وقتى كه آن فرد متيقن الحدوث و الارتفاع آن فرد رفت، يك فرد ديگرى در آن زمان بود. نمى‏دانيم كلى در ضمن فرد ديگر موجود شده است يا نه؟ گفته‏اند استصحاب در قسم ثالث جارى نيست. آن، آن وقتى است كه كلى على نحو الانحلال موضوع الحكم بشود. مثل تجهيز الميت كه هر ميتى تجهيزش يك وجوب مستقلى دارد. دو تا ميت بود، كسى يكى را تجهيز كرد، ديگرى را تجهيز نكرد. يك اطاعت كرده است يك معصيت.

 آن مواردى كه كلى انحلالى است و به وجود انحلالى موضوع حكم است، در آن موارد است كه استصحاب قسم ثالث كلى جارى نيست. چونكه آن تكليفى كه به موضوع يقين داشتيم مرتفع شده است. اين تكليف ارتفاع موضوع است. شك داريم در حدوث موضوع آخر اصل عدم حدوث موضوع است. اما در مواردى كه صرف الوجود كلى موضوع الحكم است. كه اشخاص موضوع حكم نيستند. در اين موارد اگر اين كلى سابقا موجود شده بود يك فردش، احتمال داديم كه با آن فرد، فرد ديگرى موجود بود، استصحاب صرف الوجود مى‏شود. چرا؟ چونكه صرف الوجود لا يتكرر، حتى عرفا هم همين جور است. اگر انسان دو فرد از يك كلى كه صرف الوجودش موضوع حكم است، موجود شد، دو فرد موجود شد در زمان واحد. كدام يكى صرف الوجود است؟ صرف الوجود كلى اگر موضوع حكم شد و فرد از آن موضوع موجود شد، صرف الوجود كدام است؟ نمى‏شود صرف الوجود را معين در يكى كرد. چونكه صرف الوجود لا يتكرر. اينجور است يا نه؟ و لا يتعدد، صرف الوجود متعدد نمى‏شود. صرف الوجود نه تكرر پيدا مى‏كند، نه تعين پيدا مى‏كند در يكى از افرادش وقتى كه چند فرد از كلى موجود شد. روى اين اساس، اينكه استصحاب را در قسم ثالث از كلى ما جارى نمى‏دانيم آن جايى است كه كلى اين وجود انحلالى‏اش موضوع حكم بشود. مى‏گوييم اين وجود يك موضوع حكم است، آن وجود يك موضوع حكم است. اين موجود بود مرتفع شد يقينا شك در وجود آن يكى داريم. اما در مواردى كه صرف الوجودش موضوع حكم است، مثل ما نحن فيه، در ما نحن فيه عدم تمكن من الوضوء صرف الوجودش موضوع حكم است. بين الحدين اگر من تمكن از صرف الوجود داشتم، بين الحدين اگر متمكن از صرف الوجود بودم، مكلف به صلاة مع الوضوء هستيم. اينجور است يا نه؟ چونكه همه وجودات را كه نخواسته است، صرف الوجود خواسته است.

 روى اين اساس آن وقتى كه يك آبى بود من زدم و او را ريختم احتمال مى‏دهم كه نه اگر بگردم باز آب ديگرى هست. من كه مى‏گويم متمكن از صرف الوجود بودم احتمال مى‏دهم همان متمكن از صرف الوجود بودن باقى باشد. چونكه صرف الوجود متمكن نمى‏شود در آن يكى. اگر آب ديگرى بوده باشد، صرف الوجود در آن وجودى كه منهدم شده است نمى‏شود. من علم دارم كه صرف الوجود موجود شده بود، صرف وجود تمكن، احتمال مى‏دهم عين همان صرف الوجود باقى بماند. چونكه اگر فرد ديگر بود، عين همان صرف الوجود است. باقى است، صرف الوجود متعين در منتفى نبود. اين در حقيقت تفسير در استصحاب و در قسم ثالث نيست. اين برمى‏گردد به استصحاب قسم اول. در همان وجودى كه ابتداء موجود شده بود در همان وجود احتمال عدم  مى‏دهند. بدان جهت در ما نحن فيه در اين مورد از صغریات قسم ثالث كلى نيست. در ما نحن فيه از صغریات استصحابى است كه برمى‏گردد به قسم اول از كلى. بدان جهت در دو مورد بايد فحص كرد. يكى در تبادل حالتين، يكي در اين صورتى كه سابقا متمكن از صرف الوجود بوده باشد. چه احتمال تمكن بدهيم به اينكه بتوانيم برگرديم بماء اول كه اول مثال مى‏گفتم، يا نه احتمال مى‏دهيم ماء ديگرى موجود بود كه اگر فحص كنيم همان را پيدا مى‏كنيم. در ما نحن فيه من احتمال مى‏دهم آن صرف الوجود الاول باقى است. چونكه احتمال مى‏دهم صرف الوجود الاول باقى است، استصحاب جارى مى‏شود. فتلخص عن ما ذكرنا اين قاعده عقلى و وجه عقليه اولى دليل مى‏شود فى جمله به وجود الفحص در اين مواردى كه تعاقب حالتين بشود يا سابقا متمكن بشود.

 اما در آن مواردى كه حالت سابقه عدم تمكن است در آن موارد استصحاب عدم تمكن جارى مى‏شود وجوب الفحص را اثبات نمى‏كند.

و الحمد الله رب العالمين.



[1]  سيد محمد کاظم يزدی، العروة الوثقى، (بيروت، مؤسسة الاعلمی للمطبوعات، چ2، ت1409ق)، ج1، ص468.