«يجوز التيمم على مطلق وجه الأرض على الأقوى سواء كان ترابا أو رملا أو حجرا أو مدرا أو غير ذلك و إن كان حجر الجص و النورة قبل الإحراق و أما بعده فلا يجوز على الأقوى كما أن الأقوى عدم الجواز بالطين المطبوخ كالخزف و الآجر و إن كان مسحوقا مثل التراب و لا يجوز على المعادن كالملح و الزرنيخ و الذهب و الفضة و العقيق و نحوها مما خرج عن اسم الأرض و مع فقد ما ذكر من وجه الأرض يتيمم بغبار الثوب أو اللبد أو عرف الدابة و نحوها مما فيه غبار إن لم يمكن جمعه ترابا بالنفض و إلا وجب و دخل في القسم الأول و الأحوط اختيار ما غباره أكثر و مع فقد الغبار يتيمم بالطين إن لم يمكن تجفيفه و إلا وجب و دخل في القسم الأول فما يتيمم به له مراتب ثلاث الأولى الأرض مطلقا غير المعادن الثانية الغبار الثالثة الطين و مع فقد الجميع يكون فاقد الطهورين و الأقوى فيه سقوط الأداء و وجوب القضاء و إن كان الأحوط الأداء أيضا و إذا وجد فاقد الطهورين ثلجا أو جمدا قال بعض العلماء بوجوب مسحه على أعضاء الوضوء أو الغسل و إن لم يجر و مع عدم إمكانه حكم بوجوب التيمم بهما و مراعاة هذا القول أحوط فالأقوى لفاقد الطهورين كفاية القضاء و الأحوط ضم الأداء أيضا و أحوط من ذلك مع وجود الثلج المسح به أيضا هذا كله إذا لم يمكن إذابة الثلج أو مسحه على وجه يجري- و إلا تعين الوضوء أو الغسل و لا يجوز معه التيمم أيضا»[1].
ملخص ما ذكرنا اين بود كه رواياتى كه در مقام وارد است، كه تيمم به چه چيز صحيح است كه راجع به مرتبه اولى است كه خصوص تراب است يا مطلق وجه الارض است، اين روايات سه طايفه هستند، طايفه اولى آن رواياتى بود كه تراب را طهور قرار مىداد، و طايفه ثانيه كه مطابق آيه مباركه است صعيد را، - «فتيمموا طيّبا صعيدا»، «الصعيد احد الطهورين»- ، او را قرار داد، عرض كرديم كه اين صعيد من حيث معنى و مراد مجمل است، ولكن اين اجمال بنا بر فرمايشات قوم است، و ما قرينهاى ذكر خواهيم كرد كه مراد خداوند از صعيد مطلق وجه الارض است در آيه مباركه، و طايفه ثالثه رواياتى است كه ارض را طهور قرار داده بود على اطلاقها، اعم از اينكه حجرش بوده باشد يا مدرش بوده باشد يا رملش بوده باشد يا ترابش بوده باشد و صحيحه حلبى «اذا لم يجد الرجل طهورا و كان جنبا فليتمسح من الارض و ليصل»، و در صحيحه عبد الله ابن سنان اينجور بود: «اذا لم يجد الرجل و كان جنبا فليمسح من الارض و ليصل فاذا وجد الماء فليغتسل و قد اجزئته صلاته التى صلى»، عرض كرديم اين روايات اينجور نيست كه در مقام بيان حكم آخر است، در مقام بيان حكمين است، بله بعضى رواياتى هست كه آنها در مقام بيان حكم آخر است فقط، آنها را دليل گرفتن بر مطهرية الارض به نظر قاصر ما اشتباه است، آن روايات مثل چه؟
اين روايات مثل صحيحه محمد ابن مسلم،[2] در باب بيست و دو از ابواب التيمم روايت اولى است:
«مُحَمَّدُ بْنُ يَعْقُوبَ عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ يَحْيَى عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ الْحُسَيْنِ [بن ابي الخطاب اشعرى القمى رضوان الله عليه]» سند مشتمل بر اجلاء است. «عَنْ صَفْوَانَ عَنِ الْعَلَاءِ» اين محمد بن حسين اشعرى رضوان الله عليه روايات كثيرهاى دارد از صفوان، يعنى صفوان ابن يحيى عن صفوان، عن العلاء، صفوان هم از علاء ابن رزين نقل مىكند آن هم از محمد بن مسلم، «عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ مُسْلِمٍ عَنْ أَبِي عَبْدِ اللَّهِ ع قَالَ سَمِعْتُهُ يَقُولُ إِذَا لَمْ تَجِدْ مَاءً وَ أَرَدْتَ التَّيَمُّمَ »، آب كه نداشتى خواستى تيمم بگيرد، تيمم را در آخر وقت بگير، «فَأَخِّرِ التَّيَمُّمَ إِلَى آخِرِ الْوَقْتِ- فَإِنْ فَاتَكَ الْمَاءُ لَمْ تَفُتْكَ الْأَرْضُ» ، اگر آب پيدا نكنى تا آخر وقت، زمين را كه پيدا مىكنى، اين دليل نمىشود كه مطلق الارض تيمم به او صحيح است، اين فقط در مقام حكم واحد است كه عجله در تيمم لزومى ندارد، تيمم فوت نمىشود، آب است كه ممكن است تا آخر وقت پيدا نشود، لسان اين روايت غير از لسان صحيحه حلبى است، در صحيحه حلبى «اذا لم يجد الرجل طهورا و كان جنبا»، در بعضى روايات سؤال كرد كه وضوء بگيرد جنب كه هست، آب ندارد، كه غسل بكند، وضوء بگيرد، آب كمى دارد، فرمود و كان جنبا فليتمسح من الارض، امر است كه از ارض تيمم بكن، ارض اطلاق دارد، نفرمود فليتمسح من التراب، اطلاق الارض شامل مىشود كما ذكرنا.
خب در ما نحن فيه جاى اين حرف بود كه در بعضى روايات تراب طهور قرار داده شده است ، در بعضى روايات ارض طهور قرار داده شده است، خوب ارض را حمل مىكنيم به تراب، مراد از ارض تراب الارض است، حمل المطلق على المقيد، اين را كسى نگويد، براى اينكه حمل مطلق بر مقيد جاى مخصوصى دارد، و آن جايى است كه مطلق با مقيد تنافى داشته باشند، در ايجاب و سلب مختلف بوده باشند، مثلا فرض بفرماييد در يك روايت گفته است كه فليتمسح من التراب در ديگرى گفته است لا يتمسح من الارض، مطلق گفته است، اين لا يتمسح من الارض مىگويم الاّ التراب، تقييدش مىكنيم، چونكه تراب دليل بر تقييد دارد، در جايى كه مطلق و مقيد در حكم تنافى داشته باشند و اختلاف به ايجاب و سلب بوده باشد، آنجا حمل مىشود.
يكى هم در جايى كه حكم واحد بوده باشد، مىدانيد حكم واحد، تكليف واحد متعلقش بايد يك چيز بشود، چونكه متعلق دو تا شد، تكليف دو تا مىشود، كسى كه افطار كرده است در شهر رمضان عمدا متعمدا، يك كفاره بر او واجب است، در يك خطاب گفته است اعتق رقبة ان افطرت، در روايت ديگر گفته است ان افطرت فاعتق رقبة مؤمنة، تقييد به مؤمنه كرده است، خوب مىدانيد كه يك وجوب عتق متعلقش يا مطلق مىشود يا مقيّد مىشود، اينجا است كه وحدة الحكم است و مىگوييم مراد از آن مطلق اين مقيد است اين که در اين در فرض ياد شده مقيد را حمل بر افضل الافراد کنيم، خلاف متفاهم عرفى است كه اينها در بحث اصول منقح شده است.
اما در جايى كه مطلق و مقيد با همديگر تنافى نداشته باشد فى الايجاب و السلب ، حكم هم واحد نباشد، يك خطابى گفته است الخمر حرام، يك خطابى گفته است المسكر حرام، مسكر هم خمر را مىگيرد هم جوامد را كه خمر نيست مىگيرد، مىگوييم همهاش حرام است، چونكه منافات ندارد ، پس خمر را چرا فرموده است؟ شايد چون كه محل ابتلا غالبا اين خمر بود و شائع بود، ذكر كرده است، اينجا هم همين جور است، يك روايت مىگويد تراب طهور است، يك روايت مىگويد مطلق الارض طهور است، با همديگر منافات ندارند، هر دو طهور باشد، پس چرا همهاش را ارض نگفت، تراب گفت، چونكه غالبا در غالب البلاد تراب در دسترس است، تا كوه برود، نزديك كوه برسد، سنگ پيدا كند و كذا پيدا كند آن هم اين جور است، بدان جهت وقتى كه مطلق الارض طهور شد اگر اين حرف ما را قبول كرديد كه فقه بايد قبول بكند، مقتضاى ادله است گفتيم اگر كسى خيلى وسواس پيدا كرد، گفت من يقين ندارم به اين حرفها، گفتيم آن روايت سكونى كه من حيث السند هم معتبر بود، امام عليه السلام فرمود الجص به او تيمم بكند و هكذا از نوره تيمم بكن كه آنها تراب كه نيستند حجر هستند، گفتيم قدر متيقنشان حجر است، سنگ آهك است، سنگ گچ است، بدان تيمم بكن، آن صريح بر اين است كه مطلق الارض تيمم جايز است.
على هذا يك كلمه ديگر اضافه مىكنيم و آن كلمه ديگر اين است كه در عبارت عروه اينجور بود كه بر جص و نوره قبل الطبخ و الاحراق تيمم جايز است، و اما بعد از طبخ و الاحراق تيمم به آنها جايز نيست على الاقوی، اين حرف صاحب عروه را ما نمىتوانيم قبول بكنيم، براى اينكه اين روايت سكونى مطلق بود، او سؤال كرد به جص مىشود تيمم كرد، امام فرمود مىشود، پرسيد مىشود به آهك تيمم كرد؟ فرمود مىشود، سؤال نفرمود كه اين سنگ است يا اينكه فرض كنيد پخته شده است يا سوخته شده است، كدام يكى است؟ تفصيل نداد ، اطلاق آن روايت مباركه دليل مىشود كه لا فرق ما بين الاحراق، قبل الاحراق و بعد الاحراق.
اينكه بعضىها ادعا كردهاند كه اينها بعد از طبخ و سوزاندن استحاله پيدا مىكنند و از عنوان ارض بودن خارج مىشوند، شايد نظر صاحب عروه قدس الله نفسه الشريف هم همين بوده باشد، اينها وقتيكه احراق شد، و طبخ شد مبدّل به وجود ديگر مىشود، از عنوان اجزاء الارض بودن خارج مىشود، اين حرف را هم ما نمىتوانيم قبول بكنيم، براى اينكه استحاله اين است كه شيئى كه موجود بود مبدّل بشود به وجود آخر و به شىء آخر، نه اينكه شىء وصفى را كه داشت آن وصفش عوض بشود، اين در همه جاى فقه در باب بيع و غير البيع جاري است ، شما مىبينيد عجين يعنى خمير با نان، اينها دو تا عنوان دارند، ولكن خمير را كه نان مىكنند استحاله نيست، براى اينكه عرفا گفته مىشود نان عجين پخته است، عجين نپخته عجين مطلق است، ولكن خبز عجين مطبوخ است، آرد همان گندم است، گندم مسحوق است ، اين اختلاف وصف است، در موارد اختلاف الوصف استحاله نمى شود، آنجايى استحاله مىشود كه وصف در كار نباشد، خون مبدل بشود به گوشت، منى مبدل بشود به علقه، گوشت مبدل به استخوان بشود كه اين حقيقت ديگرى است، نه وصفش عوض شده است، حقيقتى مبدل به حقيقت ديگر شده است، مثل اينكه كلب ملح شده است، نمىشود كلب را توصيف كرد كه كلبى كه وصفش ملح است، حقيقت دو تا است، آنجايى استحاله از مطهرات است، آن وقتى احكام آن مستحال منه جارى نمىشود بر آن مستحال كه حقيقت عوض بشود.
در جص همين جور است، در جص اين گچ همان سنگ پخته است، جص يكى خام است، يكى پخته، پختهاش را مىگويند گچ كه استعمال مىكنند آن ديگرى مىگويند سنگ گچ كه گچ است ولكن پخته نيست، آهك هم همين جور است، ولكن آب ريختهاند و سوزاندهاند، پختهاند باز مىشود، اين همان آهك است كه آب ريختهاند، استحاله نيست، شما بگوييد من شك دارم، شايد استحاله باشد اينطور نيست، ملاك استحاله را عرض كردم، مىگويم اگر دليل يقينى مي خواهيد، صحيحه حسن ابن محبوب رضوان الله عليه است. اين صحيحه حسن بن محبوب در باب هشتاد[3] و يك از ابواب النجاسات است:
« محمد بن الحسن» شيخ است«باسناده عن الحسن بن محبوب» سند شيخ به حسن ابن محبوب صحيح است، از آن كسانى است كه اخبرنا بجميع كتبه و رواياته سندهاى متعدد صحيحى دارد« قال سألت ابا الحسن عليه السلام »سؤال كردم از امام موسى ابن جعفر سلام الله عليه يا امام رضا سلام الله عليه از هر دو مىتواند نقل كند« عن الجص يوقد عليه بالعذرة و عظام الموتى»، سنگ گچ است كه بايد بسوزانند به جهت قناعت يوقد عليه رويش عذره مىگذارند، عظام موتى مىگذارند، آن استخوانهاى حيواناتى كه مردهاند، «ثم يجصص به المسجد»، بعد از آن اين مسجد را با همين گچى كه اينجور است سفيد مىكنند، «أ يسجد عليه»؟ يسجد عليه است نه "يسجد فيه"، يعنى روى اين گچ مىشود سجده كرد؟ چونكه مسجد بايد پاك باشد، مسجد هم بايد ارض بوده باشد، استحاله نشود، يكى ارض است، يكى نبات الارض، «فكتب اليه بخطه ان الماء و النار قد طهراه» عيبى ندارد، يعنى سجده بكن، اين در صورتى سجده جايز مىشد كه استحاله نشود، منتهى در اين روايت امام عليه السلام كه فرموده است: «ان النار و الماء قد طهراه» سابقا بحث كرديم در اين صحيحه، عظام الموتى كه نجس نيست، چونكه استخوان ميته پاك است، عشرة من الميتة ذكى، يكى عظم است، استخوان است، بدان جهت اين پاكى در اين هست، يكى هم عذره، عذره انسان نيست، روث الحيوانات است كه غالبا مىسوزاندند، او است، عامه اينها را نجس مىدانستند، امام عليه السلام به جهت اينكه اين ذهنش نپرد مرادش اين است كه قذارت عرفى يك قذارت عرفى كه احساس مىشد عظام موتى گذاشتند روى اين، ان ماء و النار قد طهرا، پاك كردهاند، اين پاك كردهاند يعنى قذارت را از بين بردهاند، مراد اين است نه قذارت شرعيه است، اگر مراد از عذره، عذره انسان يا حيوان غير مأكول اللحم هم بشود آن عيبى ندارد، چونكه وقتى كه او سوخت عذره استحاله مىشود، خواهد آمد، شجر وقتى كه رماد شد، عذره وقتى كه رماد شد، سوخت ازاله مىشود، مطهر است، و مىدانيد عذرهاى كه مىگذارند، عذره خشك را مىگذارند كه بسوزد، حتى آن استخوانهارا هم بسوزاند، استخوان كه به اين آسانى نمىسوزد، اين عذره خشك مىگذارد، آن استحاله شده است عذره.
اين دليل قطعى است كه جص به واسطه پختن استحاله نمىشود، چونكه اينجا را كه، مسجد را كه تجصيص مىكنند با آن گچ پخته مىكنند، گچ سنگ كه استعمال نمىشود، اينكه گچ پخته است، يجصص به المسجد، يعنى سفيد مىشود مسجد به او ايسجد عليه؟ امام فرمود عيبى ندارد، اين دليل قطعى است بر اينكه سوزاندن سنگ گچ استحاله نيست و چونكه استحاله در خود گچ نيست اين استحاله حساب نمىشود اين صحيح هم بود استحاله حساب نمىشود، چونكه تغيير وصف است، بدان جهت اين حكم در مرتبه اولى كه عبارت از مطلق الارض ما يتيمم به است صاف شد.
فقط يك چيزى طلبتان ماند و آن اين كه مراد از صعيد در آيه شريفه مطلق الارض است، اين قرينهاش ماند كه مىرسيم انشاء الله.
از اينجا معلوم شد كه حجر وقتى كه سوخت استحاله نمىشود مسحوق شد استحاله نمىشود، اين سيمانهايى كه فعلا متعارف است استعمال مىكنند، موزاييك درست مىكنند، تيمم به آنها عيبى ندارد، چونكه سيمان هم همان حجر مسحوق است، محروق است و مسحوق است، همان حجرى است كه او را مىپزند به كيفيت خاصهاى، مسحوقش مىكنند بعد استعمالش مىكنند، البته حجر خاص است، مطلق الحجر نيست، كما اينكه جص حجر خاص است، نوره حجر خاص است، مطلق الحجر نيست، روى اين اساس مىشود به او تيمم كرد، مىشود به او سجده كرد، چونكه ارض است، اجزاء الارض است، يا فرض كنيد اين سنگهاى مصنوعى كه درست مىكنند، كه از سيمان درست مىكنند، آنها هم همين جور است، مىشود به آنها تيمم كرد، و مىشود به آنها سجده كرد، حكم در مرتبه اولى تمام شد.
انما الكلام در اينکه صاحب عروه بعد از اينكه اختيار فرمود در مرتبه اولى مطلق وجه الارض است كه گفتيم مطابق ادله است، فرمود اگر مطلق وجه الارض نباشد نوبت به غبار مىرسد در مرتبه ثانيه و مراد هم از غبار اين است كه آن ثوبى كه غبار دارد آن ثوب به آن خود آن ثوب تيمم مىشود، نه اينكه غبارش را بريزند در سينى تكان بدهند، جمع بشود به او تيمم بكنند، او مرتبه اولى مىشود، چونكه تراب همان غبار مجتمع است، وقتى كه جمع شد مىشود تراب، كلام در اين صورتى است كه اين نيست، نمىتواند اين غبار را تراب بكند، وجه الارض هم نيست به همان ثوب مغبرى كه هست به او تيمم مىشود، يا به آن فراشى كه مغبر هست، بتكانند خاك درمىآيد ولكن تكاندن ممكن نيست نمىتواند به همان تيمم بكند، در صورتى كه مطلق وجه الارض نيست.
او اگر نشد نوبت مىرسد به چه چيز؟ به طين مىرسد، اين از كجا استفاده شده است؟ اما دليل بر اين معنا روايات است، اين را بدانيد ما اگر اين روايات نبود، طين را به مرتبه اولى لاحق مىكرديم، چونكه گل آن هم از اجزاء الارض است، اجزاء الارض يك مقدارش گل مىشود، آنى كه كنار آب است گل مىشود، ما اگر اين روايات نبود طين را لاحق به او مىكرديم، بناء بر اينكه خواهيم گفت كه علوق اعتبار ندارد، علوق كه بايد به دست انسان يك چيزى بچسبد، از آن ارض يك اثرى در يد باقى مانده باشد، بناء بر آن به طين نمىشد تيمم بكنى، چرا؟ چونكه طين دو قسم است، يك طينى است كه به وحل مىگويند، كه اگر دست بزنى دستت فرو مىرود، مىچسبد به دست، فرو مىرود در آن، اگر بزنيد كه بايد در تيمم زد، دستها مىرود در آن، اگر ما علوق را معتبر مىدانستيم كه اثرى بايد بچسبد به آنجايى كه دست مىزنى مىگفتيم اين تيمم درست نيست، چرا؟ چونكه اينجا خود آنى كه بدان زده چسبيده است، نه اثرش، آن بايد از اثر مسح بشود، اين اثر نيست، خودش است، از آن زمين بلند شد به دستهايمان چسبيد، اين يك طين است كه اسمش را وحل مىگويند، يك طينى هست كه دست بزنى هيچ دست فرو نمىرود، زمين مرطوب است، باران آمده است، تازه باران آمده است يا تازه آب دادهاند آب رفته است، گل هم نيست، دست هم به زمين فرو نمىرود ولكن مرطوب است اين را هم بسا اوقات مىگويند طين است، آنى كه مىگوييم در مرتبه ثالثه است اين طين دومى نيست، اين در مرتبه اولى است، آنى كه ما مىگوييم از مرتبه سوم است آن وحل است كه دست بزنى به دستها مىچسبد، او در مرتبه ثالثه است، كلام اين بود كه اگر علوق معتبر نبود و روايات خاصه نبود مىگفتيم كه بگذار بچسبد، فرو برود، دستها، چه مىشود؟ مطلق وجه الارض است،
سؤال ...؟ آنى كه پيشانى بايد مانع نداشته باشد، مانع خارجى است، اين بايد برسد به پيشانى، اما خود آب مانع بشود موقع شستن يا تراب مانع بشود آن اشكالى ندارد، مانع خارجى نمىشود.
بدان جهت اگر ما بوديم و على القاعده اين روايات نبود كه طين را به مرتبه سوم انداخته است و علوق هم معتبر نبود مىگفتيم در مرتبه اولى است، ولكن ولو علوق معتبر نيست، به حسب روايات اين به مرتبه سوم افتاده است، اما آن ارض نديه، مبتله كه دست فرو نمىرود، آن در مرتبه اولى است، بنا بر اينكه علوق معتبر نيست، زمين هم محكم است، چيزى نمىچسبد به دست، مثلا سنگى كه تَر است، به او تيمم كردن در مرتبه اولى است، منتهى سنگ مانده است در مرتبه اولى آن طين را شارع مقدس وقتى عنوان وحل پيدا كرد او را خارج كرده است، اما آنى كه عنوان وحل نيست همان در مرتبه اولى باقى مانده است.
كلام در دليل اين مطلب است كه اين را از كجا ما استفاده كرديم؟ در صحيحه رفاعه اينجور است، امام اينجور فرموده است در باب نه از ابواب التيمم روايت چهارمى [4]است:
«وَ بِإِسْنَادِهِ عَنْ سَعْدِ بْنِ عَبْدِ اللَّهِ عَنْ أَحْمَدَ عَنْ أَبِيهِ» چونكه سعد ابن عبد الله از هر دو تا روايت دارد، ظاهرش هم عن احمد ابن محمد بن عبد الله عن ابيه است، همان قمى است. «عَنْ عَبْدِ اللَّهِ بْنِ الْمُغِيرَةِ» كه از اجلاء است. «عَنْ رِفَاعَةَ» كه رفاعة ابن موسى هم از اجلاء است. «عَنْ أَبِي عَبْدِ اللَّهِ ع قَالَ: إِذَا كَانَتِ الْأَرْضُ مُبْتَلَّةً» اگر زمين مبتل بشود يعنى خشك نشود تَر بشود. «لَيْسَ فِيهَا تُرَابٌ وَ لَا مَاءٌ» يعنى تراب خشك نيست، و لا ماء، آب هم نيست، «فَانْظُرْ أَجَفَّ مَوْضِعٍ تَجِدُهُ فَتَيَمَّمْ مِنْهُ» نگاه بكن به آنجايى كه اجف است يعنى تَرىاش كم است، اين موضعى كه تجده، عنوان وحل منطبق نباشد، فتيمم منه، از او تيمم بكند، «فَإِنَّ ذَلِكَ تَوْسِيعٌ مِنَ اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ» اين تيمم با اين توسيع من الله است، خداوند اين توسعه را داده است. «قَالَ فَإِنْ كَانَ فِي ثَلْجٍ فَلْيَنْظُرْ لِبْدَ سَرْجِهِ» به آن لبد سرجش به آنى كه خاك جمع مىشود، «فَلْيَتَيَمَّمْ مِنْ غُبَارِهِ أَوْ شَيْءٍ مُغْبَرٍّ» همين كه زمين ثلج بوده باشد بعدش نه آب است نه هم خاك است، حتى خاك تَر نيست، در اين صورت «وَ إِنْ كَانَ فِي حَالٍ لَا يَجِدُ إِلَّا الطِّينَ فَلَا بَأْسَ أَنْ يَتَيَمَّمَ مِنْهُ». عوض كرد امام عليه السلام روحى له الفدا، آنجا ارض مبتله فرمود در اول، اين خصوصيات است كه در روايات بايد فقيه ملتفت بشود، و ان كان فيها لم يجد الاّ الطين فلا بأس ان يتيمم به، مىبينيد اين امام عليه السلام ارض مبتله را به مرتبه اولى لاحق كرد، غبار را در مرتبه ثانيه فرمود، طين را كه وحل مىگفتيم او را در مرتبه سوم انداخت، خوب اين ترتيب است ديگر، گفتيم آن از مرتبه اولى است، اين طين از مرتبه ثالثه است، اين از روايت.
در اين صحيحه مباركه نكتهاى هست كه آن نكته اين است كه مراد از صعيد در آيه مباركه مطلق وجه الارض است، چرا؟ چونكه فرمود بر اينكه اذا كانت الارض مبتله ليس فيها تراب و لا ماء فانظر الى اجف موضع تجده فتيمم منه، از او تيمم بكن، ولو آن اجف موضع را كه تيمم مىكنيد تراب نيست، تراب خيس است، آن عيبى ندارد فانّ ذلک توسيع من الله، اين كى توسيع من الله مىشود، آن وقتى كه صعيد توسيع من الله باشد، صعيد اگر مطلق وجه الارض بوده باشد توسيع است، اين توسيع را در غبار نفرمود، از آيه شريفه جواز تيمم به غبار استفاده نمىشود و هكذا از وحل استفاده نمىشود، الاّ به آن بيانى كه ما گفتيم، قبل از اينها فرمود فانّ ذلك توسيع من عزوجل. بعد فرمود فان كان فى ثلج فلينظر لبد سرجه فليتيمم من غباره او شىء مغبر از او تيمم بكند، و ان كان فى حال لا يجد الاّ الطين فلا بأس ان يتيمم منه، مىبينيد كه در آن روايت آن توسيع من الله را جلوتر از اينها انداخت، اين همين جور است، اين يعنى آيه تيمم مىگيرد اين را، آن اجف موضع را كه گل نيست، دست فرو نمىرود، آنجا تيمم بكنى، صعيد شامل او مىشود.
سؤال ...؟ تراب مىشود، تراب خشك، عرض كردم تراب نيست، اين كه تراب نيست نه اينكه اگر تراب نباشد، ان وقت به ارض نديه مىشود تيمم كرد، اين معنايش ترتب نيست كه اگر تراب نبود، اين به جهت اين است كه اگر تراب نبود اين خيال مىكند كه تراب نيست، آب هم كه ندارم، پس من فاقد الماء هستم، امام به جهت اين مىگويد كه اگر تراب نداشتى، آب نداشتى فاقد الطهورين نيستى، آن اجف موضع طهور است، ان الله اوسع ذلك، اين ترتب به جهت اين است كه خيال نكن وقتى كه خاك پيدا نكردى، يعنى جاى خشك پيدا نكردى [تيمم از تو ساقط می شود]
اصلا ممكن است معناى تراب شامل رمل هم بشود، چونكه در بلاد ربيه خاك زمين مىگويند شن است، خاك زمين شن است، اصلا آن شن را از افراد خاك مىدانند، غرض اين است كه امام مىفرمايد وقتى كه خشك نبود آب هم كه ندارى، بگو من فاقد الطهورين هستم، نه ، فرمود در اين صورت فانظر الى اجف موضع تجده، از او تيمم بكن، فان ذلك توسيع من الله، يعنى صعيدى كه خداوند متعال فرموده است اين را هم مىگيرد، اين مراد اين است، نه اينكه در مرتبه، چهار مرتبه شد، اول رطوبت نداشته باشد، دوم رطوبت داشته باشد، سوم غبار باشد، چهارم وحل باشد، اينجور نيست كه بعضىها توهم كردهاند، اين به جهت اين است، چونكه فان ذلك، توسيع من الله خداوند يك كلام فرموده است، آن كلام در عرض واحد همه را مىگيرد، اين ترتبش به جهت اين است كه اين خيال نكند من تراب نداشتم، آب هم نبود فاقد الطهورين هستم، پس بگذرم نماز نخوانم، فرمود نه، اين كار را نكن، اين هم گذشتيم اين معنا را.
زراره يك موثقه دارد كه روايت دومى[5] است در اين باب:
«وَ بِإِسْنَادِهِ عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ عَلِيِّ بْنِ مَحْبُوبٍ عَنْ مُعَاوِيَةَ بْنِ حُكَيْمٍ عَنْ عَبْدِ اللَّهِ بْنِ الْمُغِيرَةِ عَنِ ابْنِ بُكَيْرٍ عَنْ زُرَارَةَ عَنْ أَبِي جَعْفَرٍ ع قَالَ: إِنْ كَانَ أَصَابَكَ الثَّلْجُ فَلْيَنْظُرْ لِبْدَ سَرْجِهِ- فَيَتَيَمَّمُ مِنْ غُبَارِهِ أَوْ مِنْ شَيْءٍ مَعَهُ» لازم نيست كه لبد بوده باشد، يك چيزى كه غبار دارد با او تيمم بكند. «وَ إِنْ كَانَ فِي حَالٍ لَا يَجِدُ إِلَّا الطِّينَ- فَلَا بَأْسَ أَنْ يَتَيَمَّمَ مِنْه»،كه مرتبه اخيرى است كه پيدا نمىكند الاّ الطين فلا بأس ان يتيمم منه.
باز از آن طينى كه هست تيمم بكند، اين ترتب دارد.
آن روايت اولى در اين باب هم مثل اين روايت [6] موثقه است:
«قلت لابى جعفر عليه السلام، ارايت المواقف ان لم يکن على وضوء»، مواقف يعنى آن كسى كه محارب است، خودش هم سوار است، بايد كشش بزند، مىگويد «ارايت المواقف ان لم يكن على وضوء كيف يصنع و لا يقدر على النزول»، از اسب هم نمىتواند پياده شود، «قال يتيمم من لبده او سرجه او معرفة دابته» آن گردنش كه موهايى دارد، «فان فيها غبارا و يصلى»، اين غبار همين جور است، در اين صحيحه است منتهى در اين صحيحه ديگر وحل را ذكر نكرده است.
اين روى اين حساب است اين ترتبى، آيا ما در بين روايتى داريم كه خلاف اين ترتيب را بگويد؟ وحل را مقدم بكند بر غبار يا روايتى نداريم؟ قيل در ما نحن فيه كه دو تا روايت كه مستفاد از آنها اين است كه مطلب عكس است، اول طين به معنى الوحل اول او مقدم است، او اگر نشد نوبت به غبار مىرسد، اين دو تا روايت چه مىشود؟ انشاء الله فردا.
[1] سيد محمد کاظم يزدی، العروة الوثقى، (بيروت، مؤسسة الاعلمی للمطبوعات، چ2، ت1409ق)، ج1، ص485-487.
[2] شيخ حر عاملی، وسائل الشيعة،(قم، موسسة آل البيت(ع)، چ1، ت1409ق)، ج3، ص384.
[3] مُحَمَّدُ بْنُ الْحَسَنِ بِإِسْنَادِهِ عَنِ الْحَسَنِ بْنِ مَحْبُوبٍ قَالَ: سَأَلْتُ أَبَا الْحَسَنِ ع عَنِ الْجِصِّ- يُوقَدُ عَلَيْهِ بِالْعَذِرَةِ وَ عِظَامِ الْمَوْتَى- ثُمَّ يُجَصَّصُ بِهِ الْمَسْجِدُ أَ يُسْجَدُ عَلَيْهِ- فَكَتَبَ إِلَيْهِ بِخَطِّهِ أَنَّ الْمَاءَ وَ النَّارَ قَدْ طَهَّرَاهُ؛ شيخ حر عاملی، وسائل الشيعة،(قم، موسسة آل البيت(ع)، چ1، ت1409ق)، ج3، ص527.
[4] شيخ حر عاملی، وسائل الشيعة،(قم، موسسة آل البيت(ع)، چ1، ت1409ق)، ج3، ص354.
[5] شيخ حر عاملی، وسائل الشيعة،(قم، موسسة آل البيت(ع)، چ1، ت1409ق)، ج3، ص353.
[6] مُحَمَّدُ بْنُ الْحَسَنِ بِإِسْنَادِهِ عَنِ الْحُسَيْنِ بْنِ سَعِيدٍ عَنْ حَمَّادٍ عَنْ حَرِيزٍ عَنْ زُرَارَةَ قَالَ: قُلْتُ لِأَبِي جَعْفَرٍ ع أَ رَأَيْتَ الْمُوَاقِفَ إِنْ لَمْ يَكُنْ عَلَى وُضُوءٍ كَيْفَ يَصْنَعُ- وَ لَا يَقْدِرُ عَلَى النُّزُولِ قَالَ يَتَيَمَّمُ مِنْ لِبْدِهِ- أَوْ سَرْجِهِ أَوْ مَعْرَفَةِ دَابَّتِهِ فَإِنَّ فِيهَا غُبَاراً وَ يُصَلِّي؛ شيخ حر عاملی، وسائل الشيعة،(قم، موسسة آل البيت(ع)، چ1، ت1409ق)، ج3، ص353.