درس هزار و نود و هفتم

 ما يصح التيمم به

«يجوز التيمم على مطلق وجه الأرض على الأقوى سواء كان ترابا أو رملا أو حجرا أو مدرا أو غير ذلك و إن كان حجر الجص و النورة قبل الإحراق و أما بعده فلا يجوز‌ على الأقوى كما أن الأقوى عدم الجواز بالطين المطبوخ كالخزف و الآجر و إن كان مسحوقا مثل التراب و لا يجوز على المعادن كالملح و الزرنيخ و الذهب و الفضة و العقيق و نحوها مما خرج عن اسم الأرض و مع فقد ما ذكر من وجه الأرض يتيمم بغبار الثوب أو اللبد أو عرف الدابة و نحوها مما فيه غبار إن لم يمكن جمعه ترابا بالنفض و إلا وجب و دخل في القسم الأول و الأحوط اختيار ما غباره أكثر و مع فقد الغبار يتيمم بالطين إن لم يمكن تجفيفه و إلا وجب و دخل في القسم الأول فما يتيمم به له مراتب ثلاث الأولى الأرض مطلقا غير المعادن الثانية الغبار الثالثة الطين و مع فقد الجميع يكون فاقد الطهورين و الأقوى‌ فيه سقوط الأداء و وجوب القضاء و إن كان الأحوط الأداء أيضا و إذا وجد فاقد الطهورين ثلجا أو جمدا قال بعض العلماء بوجوب مسحه على أعضاء الوضوء أو الغسل و إن لم يجر و مع عدم إمكانه حكم بوجوب التيمم بهما و مراعاة هذا القول أحوط فالأقوى لفاقد الطهورين كفاية القضاء و الأحوط ضم الأداء أيضا و أحوط من ذلك مع وجود الثلج المسح به أيضا هذا كله إذا لم يمكن إذابة الثلج أو مسحه على وجه يجري- و إلا تعين الوضوء أو الغسل و لا يجوز معه التيمم أيضا‌»[1].

ادامه بحث گذشته

ملخص ما ذكرنا اين بود كه رواياتى كه در مقام وارد است، كه تيمم به چه چيز صحيح است كه راجع به مرتبه اولى است كه خصوص تراب است يا مطلق وجه الارض است، اين روايات سه طايفه هستند، طايفه اولى آن رواياتى بود كه تراب را طهور قرار مى‏داد، و طايفه ثانيه كه مطابق آيه مباركه است صعيد را، - «فتيمموا طيّبا صعيدا»، «الصعيد احد الطهورين»- ، او را قرار داد، عرض كرديم كه اين صعيد من حيث معنى و مراد مجمل است، ولكن اين اجمال بنا بر فرمايشات قوم است، و ما قرينه‏اى ذكر خواهيم كرد كه مراد خداوند از صعيد مطلق وجه الارض است در آيه مباركه، و طايفه ثالثه رواياتى است كه ارض را طهور قرار داده بود على اطلاقها، اعم از اينكه حجرش بوده باشد يا مدرش بوده باشد يا رملش بوده باشد يا ترابش بوده باشد و صحيحه حلبى «اذا لم يجد الرجل طهورا و كان جنبا فليتمسح من الارض و ليصل»، و در صحيحه عبد الله ابن سنان اينجور بود: «اذا لم يجد الرجل و كان جنبا فليمسح من الارض و ليصل فاذا وجد الماء فليغتسل و قد اجزئته صلاته التى صلى»، عرض كرديم اين روايات اينجور نيست كه در مقام بيان حكم آخر است، در مقام بيان حكمين است، بله بعضى رواياتى هست كه آنها در مقام بيان حكم آخر است فقط، آنها را دليل گرفتن بر مطهرية الارض به نظر قاصر ما اشتباه است، آن روايات مثل چه؟

اين روايات مثل صحيحه محمد ابن مسلم،[2] در باب بيست و دو از ابواب التيمم روايت اولى است:

صحيحه محمد بن مسلم

 «مُحَمَّدُ بْنُ يَعْقُوبَ عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ يَحْيَى عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ الْحُسَيْنِ [بن ابي الخطاب اشعرى القمى رضوان الله عليه]» سند مشتمل بر اجلاء است. «عَنْ صَفْوَانَ عَنِ الْعَلَاءِ» اين محمد بن حسين اشعرى رضوان الله عليه روايات كثيره‏اى دارد از صفوان، يعنى صفوان ابن يحيى عن صفوان، عن العلاء، صفوان هم از علاء ابن رزين نقل مى‏كند آن هم از محمد بن مسلم، «عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ مُسْلِمٍ عَنْ أَبِي عَبْدِ اللَّهِ ع قَالَ سَمِعْتُهُ يَقُولُ إِذَا لَمْ تَجِدْ مَاءً وَ أَرَدْتَ التَّيَمُّمَ »، آب كه نداشتى خواستى تيمم بگيرد، تيمم را در آخر وقت بگير، «فَأَخِّرِ التَّيَمُّمَ إِلَى آخِرِ الْوَقْتِ- فَإِنْ فَاتَكَ الْمَاءُ لَمْ تَفُتْكَ الْأَرْضُ» ، اگر آب پيدا نكنى تا آخر وقت، زمين را كه پيدا مى‏كنى، اين دليل نمى‏شود كه مطلق الارض تيمم به او صحيح است، اين فقط در مقام حكم واحد است كه عجله در تيمم لزومى ندارد، تيمم فوت نمى‏شود، آب است كه ممكن است تا آخر وقت پيدا نشود، لسان اين روايت غير از لسان صحيحه حلبى است، در صحيحه حلبى «اذا لم يجد الرجل طهورا و كان جنبا»، در بعضى روايات سؤال كرد كه وضوء بگيرد جنب كه هست، آب ندارد، كه غسل بكند، وضوء بگيرد، آب كمى دارد، فرمود و كان جنبا فليتمسح من الارض، امر است كه از ارض تيمم بكن، ارض اطلاق دارد، نفرمود فليتمسح من التراب، اطلاق الارض شامل مى‏شود كما ذكرنا.

خب در ما نحن فيه جاى اين حرف بود كه در بعضى روايات تراب طهور قرار داده شده است ، در بعضى روايات ارض طهور قرار داده شده است، خوب ارض را حمل مى‏كنيم به تراب، مراد از ارض تراب الارض است، حمل المطلق على المقيد، اين را كسى نگويد، براى اينكه حمل مطلق بر مقيد جاى مخصوصى دارد، و آن جايى است كه مطلق با مقيد تنافى داشته باشند، در ايجاب و سلب مختلف بوده باشند، مثلا فرض‏ بفرماييد در يك روايت گفته است كه فليتمسح من التراب در ديگرى گفته است لا يتمسح من الارض، مطلق گفته است، اين لا يتمسح من الارض مى‏گويم الاّ التراب، تقييدش مى‏كنيم، چونكه تراب دليل بر تقييد دارد، در جايى كه مطلق و مقيد در حكم تنافى داشته باشند و اختلاف به ايجاب و سلب بوده باشد، آنجا حمل مى‏شود.

يكى هم در جايى كه حكم واحد بوده باشد، مى‏دانيد حكم واحد، تكليف واحد متعلقش بايد يك چيز بشود، چونكه متعلق دو تا شد، تكليف دو تا مى‏شود، كسى كه افطار كرده است در شهر رمضان عمدا متعمدا، يك كفاره بر او واجب است، در يك خطاب گفته است اعتق رقبة ان افطرت، در روايت ديگر گفته است ان افطرت فاعتق رقبة مؤمنة، تقييد به مؤمنه كرده است، خوب مى‏دانيد كه يك وجوب عتق متعلقش يا مطلق مى‏شود يا مقيّد مى‏شود، اينجا است كه وحدة الحكم است و مى‏گوييم مراد از آن مطلق اين مقيد است اين که در اين در فرض ياد شده مقيد را حمل بر افضل الافراد کنيم، خلاف متفاهم عرفى است كه اينها در بحث اصول منقح شده است.

اما در جايى كه مطلق و مقيد با همديگر تنافى نداشته باشد فى الايجاب و السلب ، حكم هم واحد نباشد، يك خطابى گفته است الخمر حرام، يك خطابى گفته است المسكر حرام، مسكر هم خمر را مى‏گيرد هم جوامد را كه خمر نيست مى‏گيرد، مى‏گوييم همه‏اش حرام است، چونكه منافات ندارد ، پس خمر را چرا فرموده است؟ شايد چون كه محل ابتلا غالبا اين خمر بود و شائع بود، ذكر كرده است، اينجا هم همين جور است، يك روايت مى‏گويد تراب طهور است، يك روايت مى‏گويد مطلق الارض طهور است، با همديگر منافات ندارند، هر دو طهور باشد، پس چرا همه‏اش را ارض نگفت، تراب گفت، چونكه غالبا در غالب البلاد تراب در دسترس است، تا كوه برود، نزديك كوه برسد، سنگ پيدا كند و كذا پيدا كند آن هم اين جور است، بدان جهت وقتى كه مطلق الارض طهور شد اگر اين حرف ما را قبول كرديد كه فقه بايد قبول بكند، مقتضاى ادله است گفتيم اگر كسى خيلى وسواس پيدا كرد، گفت من يقين ندارم به اين حرفها، گفتيم آن روايت سكونى كه من حيث السند هم معتبر بود، امام عليه السلام فرمود الجص به او تيمم بكند و هكذا از نوره تيمم بكن كه آنها تراب كه نيستند حجر هستند، گفتيم قدر متيقنشان حجر است، سنگ آهك است، سنگ گچ است، بدان تيمم بكن، آن صريح بر اين است كه مطلق الارض تيمم جايز است.

على هذا يك كلمه ديگر اضافه مى‏كنيم و آن كلمه ديگر اين است كه در عبارت عروه اينجور بود كه بر جص و نوره قبل الطبخ و الاحراق تيمم جايز است، و اما بعد از طبخ و الاحراق تيمم به آنها جايز نيست على الاقوی، اين حرف صاحب عروه را ما نمى‏توانيم قبول بكنيم، براى اينكه اين روايت سكونى مطلق بود، او سؤال كرد به جص مى‏شود تيمم كرد، امام فرمود مى‏شود، پرسيد مى‏شود به آهك تيمم كرد؟ فرمود مى‏شود، سؤال نفرمود كه اين سنگ است يا اينكه فرض كنيد پخته شده است يا سوخته شده است، كدام يكى است؟ تفصيل نداد ، اطلاق آن روايت مباركه دليل مى‏شود كه لا فرق ما بين الاحراق، قبل الاحراق و بعد الاحراق.

ادعای استحاله جص و امثال به واسطه سوزاندن

اينكه بعضى‏ها ادعا كرده‏اند كه اينها بعد از طبخ و سوزاندن استحاله پيدا مى‏كنند و از عنوان ارض بودن خارج مى‏شوند، شايد نظر صاحب عروه قدس الله نفسه الشريف هم همين بوده باشد، اينها وقتيكه احراق شد، و طبخ شد مبدّل به وجود ديگر مى‏شود، از عنوان اجزاء الارض بودن خارج مى‏شود، اين حرف را هم ما نمى‏توانيم قبول بكنيم، براى اينكه استحاله اين است كه شيئى كه موجود بود مبدّل بشود به وجود آخر و به شى‏ء آخر، نه اينكه شى‏ء وصفى را كه داشت آن وصفش عوض بشود، اين در همه جاى فقه در باب بيع و غير البيع جاري است ، شما مى‏بينيد عجين يعنى خمير با نان، اينها دو تا عنوان دارند، ولكن خمير را كه نان مى‏كنند استحاله نيست، براى اينكه عرفا گفته مى‏شود نان عجين پخته است، عجين نپخته عجين مطلق است، ولكن خبز عجين مطبوخ است، آرد همان گندم است، گندم مسحوق است ، اين اختلاف وصف است، در موارد اختلاف الوصف استحاله نمى شود، آنجايى‏ استحاله مى‏شود كه وصف در كار نباشد، خون مبدل بشود به گوشت، منى مبدل بشود به علقه، گوشت مبدل به استخوان بشود كه اين حقيقت ديگرى است، نه وصفش عوض شده است، حقيقتى مبدل به حقيقت ديگر شده است، مثل اينكه كلب ملح شده است، نمى‏شود كلب را توصيف كرد كه كلبى كه وصفش ملح است، حقيقت دو تا است، آنجايى استحاله از مطهرات است، آن وقتى احكام آن مستحال منه جارى نمى‏شود بر آن مستحال كه حقيقت عوض بشود.

در جص همين جور است، در جص اين گچ همان سنگ پخته است، جص يكى خام است، يكى پخته، پخته‏اش را مى‏گويند گچ كه استعمال مى‏كنند آن ديگرى مى‏گويند سنگ گچ كه گچ است ولكن پخته نيست، آهك هم همين جور است، ولكن آب ريخته‏اند و سوزانده‏اند، پخته‏اند باز مى‏شود، اين همان آهك است كه آب ريخته‏اند، استحاله نيست، شما بگوييد من شك دارم، شايد استحاله باشد اينطور نيست، ملاك استحاله را عرض كردم، مى‏گويم اگر دليل يقينى مي خواهيد، صحيحه حسن ابن محبوب رضوان الله عليه است. اين صحيحه حسن بن محبوب در باب هشتاد[3] و يك از ابواب النجاسات است:

صحيحه حسن بن محبوب

« محمد بن الحسن» شيخ است«باسناده عن الحسن بن محبوب» سند شيخ به حسن ابن محبوب صحيح است، از آن كسانى است كه اخبرنا بجميع كتبه و رواياته سندهاى متعدد صحيحى دارد« قال سألت ابا الحسن عليه السلام »سؤال كردم از امام موسى ابن جعفر سلام الله عليه يا امام رضا سلام الله عليه از هر دو مى‏تواند نقل كند« عن الجص يوقد عليه بالعذرة و عظام الموتى»، سنگ گچ است كه بايد بسوزانند به جهت قناعت يوقد عليه رويش عذره مى‏گذارند، عظام موتى مى‏گذارند، آن استخوانهاى حيواناتى كه مرده‏اند، «ثم يجصص به المسجد»، بعد از آن اين مسجد را با همين گچى كه اينجور است سفيد مى‏كنند، «أ يسجد عليه»؟ يسجد عليه است نه "يسجد فيه"، يعنى روى اين گچ مى‏شود سجده كرد؟ چونكه مسجد بايد پاك باشد، مسجد هم بايد ارض بوده باشد، استحاله نشود، يكى ارض است، يكى نبات الارض، «فكتب اليه بخطه ان الماء و النار قد طهراه» عيبى ندارد، يعنى سجده بكن، اين در صورتى سجده جايز مى‏شد كه استحاله نشود، منتهى در اين روايت امام عليه السلام كه فرموده است: «ان النار و الماء قد طهراه» سابقا بحث كرديم در اين صحيحه، عظام الموتى كه نجس نيست، چونكه استخوان ميته پاك است، عشرة من الميتة ذكى، يكى عظم است، استخوان است، بدان جهت اين پاكى در اين هست، يكى هم عذره، عذره انسان نيست، روث الحيوانات است كه غالبا مى‏سوزاندند، او است، عامه اينها را نجس مى‏دانستند، امام عليه السلام به جهت اينكه اين ذهنش نپرد مرادش اين است كه قذارت عرفى يك قذارت عرفى كه احساس مى‏شد عظام موتى گذاشتند روى اين، ان ماء و النار قد طهرا، پاك كرده‏اند، اين پاك كرده‏اند يعنى قذارت را از بين برده‏اند، مراد اين است نه قذارت شرعيه است، اگر مراد از عذره، عذره انسان يا حيوان غير مأكول اللحم هم بشود آن عيبى ندارد، چونكه وقتى كه او سوخت عذره استحاله مى‏شود، خواهد آمد، شجر وقتى كه رماد شد، عذره وقتى كه رماد شد، سوخت ازاله مى‏شود، مطهر است، و مى‏دانيد عذره‏اى كه مى‏گذارند، عذره خشك را مى‏گذارند كه بسوزد، حتى آن استخوانهارا هم بسوزاند، استخوان كه به اين آسانى نمى‏سوزد، اين عذره خشك مى‏گذارد، آن استحاله شده است عذره.

اين دليل قطعى است كه جص به واسطه پختن استحاله نمى‏شود، چونكه اينجا را كه، مسجد را كه تجصيص مى‏كنند با آن گچ پخته مى‏كنند، گچ سنگ كه استعمال نمى‏شود، اينكه گچ پخته است، يجصص به المسجد، يعنى سفيد مى‏شود مسجد به او ايسجد عليه؟ امام فرمود عيبى ندارد، اين دليل قطعى است بر اينكه سوزاندن سنگ گچ استحاله نيست و چونكه استحاله در خود گچ نيست اين استحاله حساب نمى‏شود اين صحيح هم بود استحاله حساب نمى‏شود، چونكه تغيير وصف است، بدان جهت اين حكم در مرتبه اولى كه عبارت از مطلق الارض ما يتيمم به است صاف شد.

فقط يك چيزى طلبتان ماند و آن اين كه مراد از صعيد در آيه شريفه مطلق الارض است، اين قرينه‏اش ماند كه مى‏رسيم انشاء الله.

از اينجا معلوم شد كه حجر وقتى كه سوخت استحاله نمى‏شود مسحوق شد استحاله نمى‏شود، اين سيمانهايى كه فعلا متعارف است استعمال مى‏كنند، موزاييك درست مى‏كنند، تيمم به آنها عيبى ندارد، چونكه سيمان هم همان حجر مسحوق است، محروق است و مسحوق است، همان حجرى است كه او را مى‏پزند به كيفيت خاصه‏اى، مسحوقش مى‏كنند بعد استعمالش مى‏كنند، البته حجر خاص است، مطلق الحجر نيست، كما اينكه جص حجر خاص است، نوره حجر خاص است، مطلق الحجر نيست، روى اين اساس مى‏شود به او تيمم كرد، مى‏شود به او سجده كرد، چونكه ارض است، اجزاء الارض است، يا فرض كنيد اين سنگهاى مصنوعى كه درست مى‏كنند، كه از سيمان درست مى‏كنند، آنها هم همين جور است، مى‏شود به آنها تيمم كرد، و مى‏شود به آنها سجده كرد، حكم در مرتبه اولى تمام شد.

انما الكلام در اينکه صاحب عروه بعد از اينكه اختيار فرمود در مرتبه اولى مطلق وجه الارض است كه گفتيم مطابق ادله است، فرمود اگر مطلق وجه الارض نباشد نوبت به غبار مى‏رسد در مرتبه ثانيه و مراد هم از غبار اين است كه آن ثوبى كه غبار دارد آن ثوب به آن خود آن ثوب تيمم مى‏شود، نه اينكه غبارش را بريزند در سينى تكان بدهند، جمع بشود به او تيمم بكنند، او مرتبه اولى مى‏شود، چونكه تراب همان غبار مجتمع است، وقتى كه جمع شد مى‏شود تراب، كلام در اين صورتى است كه اين نيست، نمى‏تواند اين غبار را تراب بكند، وجه الارض هم نيست به همان ثوب مغبرى كه هست به او تيمم مى‏شود، يا به آن فراشى كه مغبر هست، بتكانند خاك درمى‏آيد ولكن تكاندن ممكن نيست نمى‏تواند به همان تيمم بكند، در صورتى كه مطلق وجه الارض نيست.

او اگر نشد نوبت مى‏رسد به چه چيز؟ به طين مى‏رسد، اين از كجا استفاده شده است؟ اما دليل بر اين معنا روايات است، اين را بدانيد ما اگر اين روايات نبود، طين را به مرتبه اولى لاحق مى‏كرديم، چونكه گل آن هم از اجزاء الارض است، اجزاء الارض يك مقدارش گل مى‏شود، آنى كه كنار آب است گل مى‏شود، ما اگر اين روايات نبود طين را لاحق به او مى‏كرديم، بناء بر اينكه خواهيم گفت كه علوق اعتبار ندارد، علوق كه بايد به دست انسان يك چيزى بچسبد، از آن ارض يك اثرى در يد باقى مانده باشد، بناء بر آن به طين نمى‏شد تيمم بكنى، چرا؟ چونكه طين دو قسم است، يك طينى است كه به وحل مى‏گويند، كه اگر دست بزنى دستت فرو مى‏رود، مى‏چسبد به دست، فرو مى‏رود در آن، اگر بزنيد كه بايد در تيمم زد، دستها مى‏رود در آن، اگر ما علوق را معتبر مى‏دانستيم كه اثرى بايد بچسبد به آنجايى كه دست مى‏زنى مى‏گفتيم اين تيمم درست نيست، چرا؟ چونكه اينجا خود آنى كه بدان زده چسبيده است، نه اثرش، آن بايد از اثر مسح بشود، اين اثر نيست، خودش است، از آن زمين بلند شد به دستهايمان چسبيد، اين يك طين است كه اسمش را وحل مى‏گويند، يك طينى هست كه دست بزنى هيچ دست فرو نمى‏رود، زمين مرطوب است، باران آمده است، تازه باران آمده است يا تازه آب داده‏اند آب رفته است، گل هم نيست، دست هم به زمين فرو نمى‏رود ولكن مرطوب است اين را هم بسا اوقات مى‏گويند طين است، آنى كه مى‏گوييم در مرتبه ثالثه است اين طين دومى نيست، اين در مرتبه اولى است، آنى كه ما مى‏گوييم از مرتبه سوم است آن وحل است كه دست بزنى به دستها مى‏چسبد، او در مرتبه ثالثه است، كلام اين بود كه اگر علوق معتبر نبود و روايات خاصه نبود مى‏گفتيم كه بگذار بچسبد، فرو برود، دستها، چه مى‏شود؟ مطلق وجه الارض است،

 سؤال ...؟ آنى كه پيشانى بايد مانع نداشته باشد، مانع خارجى است، اين بايد برسد به پيشانى، اما خود آب مانع بشود موقع شستن يا تراب مانع بشود آن اشكالى ندارد، مانع خارجى نمى‏شود.

بدان جهت اگر ما بوديم و على القاعده اين روايات نبود كه طين را به مرتبه سوم انداخته است و علوق هم معتبر نبود مى‏گفتيم در مرتبه اولى است، ولكن ولو علوق معتبر نيست، به حسب روايات اين به مرتبه سوم افتاده است، اما آن ارض نديه، مبتله كه دست فرو نمى‏رود، آن در مرتبه اولى است، بنا بر اينكه علوق معتبر نيست، زمين هم محكم است، چيزى نمى‏چسبد به دست، مثلا سنگى كه تَر است، به او تيمم كردن در مرتبه اولى است، منتهى سنگ مانده است در مرتبه اولى آن طين را شارع‏ مقدس وقتى عنوان وحل پيدا كرد او را خارج كرده است، اما آنى كه عنوان وحل نيست همان در مرتبه اولى باقى مانده است.

كلام در دليل اين مطلب است كه اين را از كجا ما استفاده كرديم؟ در صحيحه رفاعه اينجور است، امام اينجور فرموده است در باب نه از ابواب التيمم روايت چهارمى [4]است:

صحيحه رفاعه

 «وَ بِإِسْنَادِهِ عَنْ سَعْدِ بْنِ عَبْدِ اللَّهِ عَنْ أَحْمَدَ عَنْ أَبِيهِ» چونكه سعد ابن عبد الله از هر دو تا روايت دارد، ظاهرش هم عن احمد ابن محمد بن عبد الله عن ابيه است، همان قمى است. «عَنْ عَبْدِ اللَّهِ بْنِ الْمُغِيرَةِ» كه از اجلاء است. «عَنْ رِفَاعَةَ» كه رفاعة ابن موسى هم از اجلاء است. «عَنْ أَبِي عَبْدِ اللَّهِ ع قَالَ: إِذَا كَانَتِ الْأَرْضُ مُبْتَلَّةً» اگر زمين مبتل بشود يعنى خشك نشود تَر بشود. «لَيْسَ فِيهَا تُرَابٌ وَ لَا مَاءٌ» يعنى تراب خشك نيست، و لا ماء، آب هم نيست، «فَانْظُرْ أَجَفَّ مَوْضِعٍ تَجِدُهُ فَتَيَمَّمْ مِنْهُ» نگاه بكن به آنجايى كه اجف است يعنى تَرى‏اش كم است، اين موضعى كه تجده، عنوان وحل منطبق نباشد، فتيمم منه، از او تيمم بكند، «فَإِنَّ ذَلِكَ تَوْسِيعٌ مِنَ اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ» اين تيمم با اين توسيع من الله است، خداوند اين توسعه را داده است. «قَالَ فَإِنْ كَانَ فِي ثَلْجٍ فَلْيَنْظُرْ لِبْدَ سَرْجِهِ» به آن لبد سرجش به آنى كه خاك جمع مى‏شود، «فَلْيَتَيَمَّمْ مِنْ غُبَارِهِ أَوْ شَيْ‌ءٍ مُغْبَرٍّ» همين كه زمين ثلج بوده باشد بعدش نه آب است نه هم خاك است، حتى خاك تَر نيست، در اين صورت «وَ إِنْ كَانَ فِي حَالٍ لَا يَجِدُ إِلَّا الطِّينَ فَلَا بَأْسَ أَنْ يَتَيَمَّمَ مِنْهُ». عوض كرد امام عليه السلام روحى له الفدا، آنجا ارض مبتله فرمود در اول، اين خصوصيات است كه در روايات بايد فقيه ملتفت بشود،  و ان كان فيها لم يجد الاّ الطين فلا بأس ان يتيمم به، مى‏بينيد اين امام عليه السلام ارض مبتله را به مرتبه اولى لاحق كرد، غبار را در مرتبه ثانيه فرمود، طين را كه وحل مى‏گفتيم او را در مرتبه سوم انداخت، خوب اين ترتيب است ديگر، گفتيم آن از مرتبه اولى است، اين طين از مرتبه ثالثه است، اين از روايت.

در اين صحيحه مباركه نكته‏اى هست كه آن نكته اين است كه مراد از صعيد در آيه مباركه مطلق وجه الارض است، چرا؟ چونكه فرمود بر اينكه اذا كانت الارض مبتله ليس فيها تراب و لا ماء فانظر الى اجف موضع تجده فتيمم منه، از او تيمم بكن، ولو آن اجف موضع را كه تيمم مى‏كنيد تراب نيست، تراب خيس است، آن عيبى ندارد فانّ ذلک توسيع من الله، اين كى توسيع من الله مى‏شود، آن وقتى كه صعيد توسيع من الله باشد، صعيد اگر مطلق وجه الارض بوده باشد توسيع است، اين توسيع را در غبار نفرمود، از آيه شريفه جواز تيمم به غبار استفاده نمى‏شود و هكذا از وحل استفاده نمى‏شود، الاّ به آن بيانى كه ما گفتيم، قبل از اينها فرمود فانّ ذلك توسيع من عزوجل. بعد فرمود فان كان فى ثلج فلينظر لبد سرجه فليتيمم من غباره او شى‏ء مغبر از او تيمم بكند، و ان كان فى حال لا يجد الاّ الطين فلا بأس ان يتيمم منه، مى‏بينيد كه در آن روايت آن توسيع من الله را جلوتر از اينها انداخت، اين همين جور است، اين يعنى آيه تيمم مى‏گيرد اين را، آن اجف موضع را كه گل نيست، دست فرو نمى‏رود، آنجا تيمم بكنى، صعيد شامل او مى‏شود.

سؤال ...؟ تراب مى‏شود، تراب خشك، عرض كردم تراب نيست، اين كه تراب نيست نه اينكه اگر تراب نباشد، ان وقت به ارض نديه مى‏شود تيمم كرد، اين معنايش ترتب نيست كه اگر تراب نبود، اين به جهت اين است كه اگر تراب نبود اين خيال مى‏كند كه تراب نيست، آب هم كه ندارم، پس من فاقد الماء هستم، امام به جهت اين مى‏گويد كه اگر تراب نداشتى، آب نداشتى فاقد الطهورين نيستى، آن اجف موضع طهور است، ان الله اوسع ذلك، اين ترتب به جهت اين است كه خيال نكن وقتى كه خاك پيدا نكردى، يعنى جاى خشك پيدا نكردى [تيمم از تو ساقط می شود]

اصلا ممكن است معناى تراب شامل رمل هم بشود، چونكه در بلاد ربيه خاك زمين مى‏گويند شن است، خاك زمين شن است، اصلا آن شن را از افراد خاك مى‏دانند، غرض اين است كه امام مى‏فرمايد وقتى كه خشك نبود آب هم كه ندارى، بگو من فاقد الطهورين هستم، نه ، فرمود در اين صورت فانظر الى اجف موضع تجده، از او تيمم بكن، فان ذلك توسيع من الله، يعنى صعيدى كه خداوند متعال فرموده است اين را هم مى‏گيرد، اين مراد اين است، نه اينكه در مرتبه، چهار مرتبه شد، اول رطوبت نداشته باشد، دوم رطوبت داشته باشد، سوم غبار باشد، چهارم وحل باشد، اينجور نيست كه بعضى‏ها توهم كرده‏اند، اين به جهت اين است، چونكه فان ذلك، توسيع من الله خداوند يك كلام فرموده است، آن كلام در عرض واحد همه را مى‏گيرد، اين ترتبش به جهت اين است كه اين خيال نكند من تراب نداشتم، آب هم نبود فاقد الطهورين هستم، پس بگذرم نماز نخوانم، فرمود نه، اين كار را نكن، اين هم گذشتيم اين معنا را.

موثقه زراره

زراره يك موثقه دارد كه روايت دومى[5] است در اين باب:

 «وَ بِإِسْنَادِهِ عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ عَلِيِّ بْنِ مَحْبُوبٍ عَنْ مُعَاوِيَةَ بْنِ حُكَيْمٍ عَنْ عَبْدِ اللَّهِ بْنِ الْمُغِيرَةِ عَنِ ابْنِ بُكَيْرٍ عَنْ زُرَارَةَ عَنْ أَبِي جَعْفَرٍ ع قَالَ: إِنْ كَانَ أَصَابَكَ الثَّلْجُ فَلْيَنْظُرْ لِبْدَ سَرْجِهِ- فَيَتَيَمَّمُ مِنْ غُبَارِهِ أَوْ مِنْ شَيْ‌ءٍ مَعَهُ»  لازم نيست كه لبد بوده باشد، يك چيزى كه غبار دارد با او تيمم بكند. «وَ إِنْ كَانَ فِي حَالٍ لَا يَجِدُ إِلَّا الطِّينَ- فَلَا بَأْسَ أَنْ يَتَيَمَّمَ مِنْه»،كه مرتبه اخيرى است كه پيدا نمى‏كند الاّ الطين فلا بأس ان يتيمم منه.

موثقه ديگر زراره

باز از آن طينى كه هست تيمم بكند، اين ترتب دارد.

آن روايت اولى در اين باب هم مثل اين روايت [6] موثقه است:

«قلت لابى جعفر عليه السلام، ارايت المواقف ان لم يکن على وضوء»، مواقف يعنى آن كسى كه محارب است، خودش هم سوار است، بايد كشش بزند، مى‏گويد «ارايت المواقف ان لم يكن على وضوء كيف يصنع و لا يقدر على النزول»، از اسب هم نمى‏تواند پياده شود، «قال يتيمم من لبده او سرجه او معرفة دابته» آن گردنش كه موهايى دارد، «فان فيها غبارا و يصلى»، اين غبار همين جور است، در اين صحيحه است منتهى در اين صحيحه ديگر وحل را ذكر نكرده است.

اين روى اين حساب است اين ترتبى، آيا ما در بين روايتى داريم كه خلاف اين ترتيب را بگويد؟ وحل را مقدم بكند بر غبار يا روايتى نداريم؟ قيل در ما نحن فيه كه دو تا روايت كه مستفاد از آنها اين است كه مطلب عكس است، اول طين به معنى الوحل اول او مقدم است، او اگر نشد نوبت به غبار مى‏رسد، اين دو تا روايت چه مى‏شود؟ انشاء الله فردا.



[1] سيد محمد کاظم يزدی، العروة الوثقى، (بيروت، مؤسسة الاعلمی للمطبوعات، چ2، ت1409ق)، ج1، ص485-487.

[2] شيخ حر عاملی، وسائل الشيعة،(قم، موسسة آل البيت(ع)، چ1، ت1409ق)، ج3، ص384.

[3] مُحَمَّدُ بْنُ الْحَسَنِ بِإِسْنَادِهِ عَنِ الْحَسَنِ بْنِ مَحْبُوبٍ قَالَ: سَأَلْتُ أَبَا الْحَسَنِ ع عَنِ الْجِصِّ- يُوقَدُ عَلَيْهِ بِالْعَذِرَةِ وَ عِظَامِ الْمَوْتَى- ثُمَّ يُجَصَّصُ بِهِ الْمَسْجِدُ أَ يُسْجَدُ عَلَيْهِ- فَكَتَبَ إِلَيْهِ بِخَطِّهِ أَنَّ الْمَاءَ وَ النَّارَ قَدْ طَهَّرَاهُ؛ شيخ حر عاملی، وسائل الشيعة،(قم، موسسة آل البيت(ع)، چ1، ت1409ق)، ج3، ص527.

[4] شيخ حر عاملی، وسائل الشيعة،(قم، موسسة آل البيت(ع)، چ1، ت1409ق)، ج3، ص354.

[5] شيخ حر عاملی، وسائل الشيعة،(قم، موسسة آل البيت(ع)، چ1، ت1409ق)، ج3، ص353.

[6] مُحَمَّدُ بْنُ الْحَسَنِ بِإِسْنَادِهِ عَنِ الْحُسَيْنِ بْنِ سَعِيدٍ عَنْ حَمَّادٍ عَنْ حَرِيزٍ عَنْ زُرَارَةَ قَالَ: قُلْتُ لِأَبِي جَعْفَرٍ ع أَ رَأَيْتَ الْمُوَاقِفَ إِنْ لَمْ يَكُنْ عَلَى وُضُوءٍ كَيْفَ يَصْنَعُ- وَ لَا يَقْدِرُ عَلَى النُّزُولِ قَالَ يَتَيَمَّمُ مِنْ لِبْدِهِ- أَوْ سَرْجِهِ أَوْ مَعْرَفَةِ دَابَّتِهِ فَإِنَّ فِيهَا غُبَاراً وَ يُصَلِّي؛ شيخ حر عاملی، وسائل الشيعة،(قم، موسسة آل البيت(ع)، چ1، ت1409ق)، ج3، ص353.