«يجوز التيمم على مطلق وجه الأرض على الأقوى سواء كان ترابا أو رملا أو حجرا أو مدرا أو غير ذلك و إن كان حجر الجص و النورة قبل الإحراق و أما بعده فلا يجوز على الأقوى كما أن الأقوى عدم الجواز بالطين المطبوخ كالخزف و الآجر و إن كان مسحوقا مثل التراب و لا يجوز على المعادن كالملح و الزرنيخ و الذهب و الفضة و العقيق و نحوها مما خرج عن اسم الأرض و مع فقد ما ذكر من وجه الأرض يتيمم بغبار الثوب أو اللبد أو عرف الدابة و نحوها مما فيه غبار إن لم يمكن جمعه ترابا بالنفض و إلا وجب و دخل في القسم الأول و الأحوط اختيار ما غباره أكثر و مع فقد الغبار يتيمم بالطين إن لم يمكن تجفيفه و إلا وجب و دخل في القسم الأول فما يتيمم به له مراتب ثلاث الأولى الأرض مطلقا غير المعادن الثانية الغبار الثالثة الطين و مع فقد الجميع يكون فاقد الطهورين و الأقوى فيه سقوط الأداء و وجوب القضاء و إن كان الأحوط الأداء أيضا و إذا وجد فاقد الطهورين ثلجا أو جمدا قال بعض العلماء بوجوب مسحه على أعضاء الوضوء أو الغسل و إن لم يجر و مع عدم إمكانه حكم بوجوب التيمم بهما و مراعاة هذا القول أحوط فالأقوى لفاقد الطهورين كفاية القضاء و الأحوط ضم الأداء أيضا و أحوط من ذلك مع وجود الثلج المسح به أيضا هذا كله إذا لم يمكن إذابة الثلج أو مسحه على وجه يجري- و إلا تعين الوضوء أو الغسل و لا يجوز معه التيمم أيضا»[1].
کلام در اين بود که صاحب عروه وفاقا للمشهور فرموده اگر از اجزاء الارض تيمم ممکن نشد ، نوبت به غبار مي رسد و اگر غبار ممکن نشد نوبت به تيمم بالطين که گل است و وحل بدان گفته مي شود مي رسد و بعدا هم خواهيم گفت طين مراد چيزي است که به دست مي چسبد ، کلام در دليل تقدم تيمم به غبار بر تيمم به گل بود ، خلافا لبعض ، که گفته اند گل مقدم است ، چون طين از اجزاء الارض است همان تراب است که آب دارد ، و قد ذکرنا که غبار مقدم است و رواياتش را خوانديم.
و اوضح آنها صحيحه ابو بصير است در باب نهم از ابواب التيمم روايت هفتمى[2] است:
«مُحَمَّدُ بْنُ يَعْقُوبَ عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ » عطار است «يَحْيَى عَنْ أَحْمَدَ بْنِ مُحَمَّدٍ» احمد ابن محمد ابن عيسى است «عَنِ ابْنِ مَحْبُوبٍ» احمد بن محمد خالد هم از حسن ابن محبوب روايت دارد ولكن خيلى كم است، آنى كه غالبا از او نقل مىكند احمد ابن محمد ابن عيسى است، ابن محبوب هم روايات كثيرهاى دارد- از على ابن رئاب - رضوان الله عليه كه از اجلاء است، عن ابن رئاب يعنى على ابن رئاب- على ابن رئاب هم نقل مىكند «عَنِ ابْنِ رِئَابٍ عَنْ أَبِي بَصِيرٍ يَعْنِي الْمُرَادِيَّ» يعنى المرادى، آن ابى بصيرى كه على ابن رئاب از او نقل مىكند همان ليث مرادى است، عبارت المرادي از صاحب وسائل است صاحب وسائل در اينگونه موارد شخص را تعيين مي کند ، صاحب وسائل ولو مسلک اخباري داشته لکن در رجال بصير بوده است. صاحب حدائق هم با اينکه اخباري است و تمام روايات کتب اربعه را معتبر مي داند مع ذلک خبير در روايات است. «عَنْ أَبِي عَبْدِ اللَّهِ ع قَالَ: إِذَا كُنْتَ فِي حَالٍ لَا تَقْدِرُ إِلَّا عَلَى الطِّينِ- فَتَيَمَّمْ بِهِ» اگر تو در حالى بوده باشى كه تيمم نمىتوانى بكنى مگر بر گل، فتيمم به، بر او تيمم بكن، «فانّ اللَّهَ أَوْلَى بِالْعُذْرِ إِذَا لَمْ يَكُنْ مَعَكَ ثَوْبٌ جَافٌّ- أَوْ لِبْدٌ تَقْدِرُ أَنْ تَنْفُضَهُ وَ تَتَيَمَّمَ بِهِ» در حال عذر هستى، چونكه غير از گل ندارى چيزى را، اين معلوم مىشود كه گل در مرتبه اولى نيست والاّ عذر نداشت، مأمور به اختيارى داشت، «فانّ اللَّهَ أَوْلَى بِالْعُذْرِ إِذَا لَمْ يَكُنْ مَعَكَ ثَوْبٌ جَافٌّ- أَوْ لِبْدٌ تَقْدِرُ أَنْ تَنْفُضَهُ وَ تَتَيَمَّمَ بِهِ»، آن وقتى كه غبار ندارى، لباسى ندارى كه غبارش را يك خرده بتكانى كه روى لباس بيايد و روى لباس مغبر تيمم بكنى، اگر غبار ندارى با طين تيمم بكن، اين تنفضه اينجور نيست كه سينى بياور، اين را بتكان خاك بشود كه مرتبه اولى بشود، او نيست، ثوبى كه يك خرده تكان بدهى، غبار مىآيد اولش به موضع دستش، او را اگر نداشته باشى آن وقت به طين مىتوانى تيمم بكنى، اذا كان فى حال لا يجد الاّ الطين در روايات متقدمه بود، اينجا هم اذا لم تكن قضيه شرطيه است، آن وقتى كه با تو غبار نبوده باشد.
آن وقتى به طين مىتوانى تيمم بكنى، آنى كه مشهور گفتهاند و صاحب عروه فرموده است مطابق اين روايات است.
ولكن در بين دو تا روايت ديگر هست، ادعا شده است كه اين روايات دلالت مىكند که طين مقدم است بر غبار، روايت پنجمى[3] در باب نهم دارد :
و باسناده عنه يعنى سعد ابن عبد الله، سندش عطف به سند سابقى است، عن الحسن بن على، عن احمد بن هلال، اين حسن بن على در او كلامى هست كه حسن بن على فضال است، يا حسن بن على كوفى است، كه حسن ابن عبد الله مغيره است، يا وشاء است كه بعيد است كه حسن ابن على وشاء بوده باشد على كل تقدير هر كدام باشد روايت معتبر است، اينها ثقات هستند، هم حسن ابن على ابن فضّال، هم حسن ابن على كوفى، هم حسن ابن على وشاء عيبى ندارد، هر كدام باشد، اين حسن بن على نقل مىكند عن احمد ابن هلال، که عبرتائى است، احمد ابن هلال هم نقل مىكند عن احمد ابن محمد، اين احمد ابن محمد، احمد ابن محمد بن ابي نصر است، بزنطي رضوان الله عليه كه احمد ابن هلال رواياتى دارد از همان احمد ابن محمد ابن ابى نصر، احمد ابن محمد ابن ابى نصر هم كه جليل القدر است عن ابان ابن عثمان، عن زراره، عن احدهما عليه السلام، در سند روايت فقط احمد ابن هلال عبرتائي است كه تضعيف دارد، ولو شيخ مفيد قدس الله نفسه الشريف از او نقل شده است كه توثيق فرموده است ، آنى كه در يادم هست اينجور است، ولكن اين سندش اين مناقشه را دارد.
«قال قلت» به احدهما عليه السلام عرض كردند، يا امام صادق يا امام باقر سلام الله عليه، «قَالَ: قُلْتُ رَجُلٌ دَخَلَ الْأَجَمَةَ» شخصى داخل نيزار شد، «لَيْسَ فِيهَا مَاءٌ»، آب نبود آنجا، «وَ فِيهَا طِينٌ» آنجا فقط گل بود، «مَا يَصْنَعُ»؟ چكار بكند؟ «قَالَ يَتَيَمَّمُ فَإِنَّهُ الصَّعِيدُ» به طين تيمم بكند كه آن صعيد است، «قُلْتُ فَإِنَّهُ رَاكِبٌ» اين شخص سواره است، «وَ لَا يُمْكِنُهُ النُّزُولُ مِنْ خَوْفٍ» نمىتواند بيايد پايين تيمم به طين بكند، من خوف، مىترسد، سبعى باشد، دشمنى باشد، «وَ لَيْسَ هُوَ عَلَى وُضُوءٍ» و مىخواهد نماز بخواند، وضوء ندارد، «قَالَ إِنْ خَافَ عَلَى نَفْسِهِ مِنْ سَبُعٍ أَوْ غَيْرِهِ» كه عدو باشد، از نزول ، در اين صورت «وَ خَافَ فَوْتَ الْوَقْتِ فَلْيَتَيَمَّمْ» (اين هم دليل مىشود كه تيمم بايد در ضيق وقت بشود، انسان احتمال بدهد كه آب پيدا خواهد كرد، تيمم مشروع نيست، اگر بداند يا احتمال بدهد، احتمالى كه خواهيم گفت، آن وقت مشروع نيست). «يَضْرِبُ بِيَدِهِ» تيمم مىكند دو دستش را كجا بزند؟ «عَلَى اللِّبْدِ» به آن لبد كه با خودش دارد كه خاك مىنشيند به او، گرد دارد، «أَوِ الْبَرْذَعَةِ وَ يَتَيَمَّمُ وَ يُصَلِّي» هر دو همين جور است ، آنى كه زير سرج اسب مىگذارند تا كه سرج كمر اسب را زخمى نكند كه گرد دارد او، دو دستش را به او بزند و يتيمم و يصلى، مىبينيد در اين روايت طين مقدم بر غبار شده است، اول فرمود بالطين فانّه صعيد، بعد ثانيا كه فرض كرد به طين نمىتواند تيمم بكند چونكه قادر بر نزول نيست، گفت غبار، پس غبار در مرتبه اخيره است، نه اينكه مقدم بر طين است، اينجور گفتهاند
عرض كردم علاوه بر اينكه اين روايت در سندش احمد ابن هلال دارد اين معارضهاى با روايات ندارد، چونكه اين طينى كه در روايات به او امر شده است در مرتبه اخير، آن روز گفتيم آن طينى است كه يتلطخ باليدين، به دو دست مىچسبد، و اما ارض مبتله نه اينكه مىچسبد به يدين، مرطوب است، نداوت دارد، باران تازه آمده است، خصوصا بعضى زمينها كه شن هستند، آنها اثرى ندارد، گل نمىشود، آن در صحيحه رفاعه بود كه آن ارض مبتله عيبى ندارد، آن در مرتبه اولى است يا اگر خاك نشد كه دو تا احتمال بود اين طين را حمل مىكنيم به آن ارض نديه، و قرينهاش هم همين جور است، يك جايى كه نيزار باشد، آبى نداشته باشد، يك جايش پيدا نمىشود كه گلش خشك بشود، خشك به اين معنى كه مبتله است ولكن به دست نمىچسبد، خوب همين جور است، شما ببينيد وقتى كه باران خيلى مىآيد مثلا راهى كه آسفالت نيست، خاكى است، گل مىشود، همه جايش گلي نيست كه به دست بچسبد اگر دست بزنى، يك خرده گلى است كه يك خرده نداوت دارد. اين طين را حمل مىكنيم به آنجايى كه طينى بوده باشد كه به دست نچسبد، مبتله باشد، به قرينه روايات.
كسى بگويد من آن روايات را قبول ندارم، اين روايت را، فانّه الصعيد دليلش است، اين را در مرتبه اولى قرار داده است، آنى كه در مرتبه اولى است با خاك، ارض مبتله است. آن طين است، فانّه الصعيد، خداوند مىفرمايد بر اين كه او صعيد است، آن وقت اگر اين نشد، نوبت به غبار مىرسد، اين همان حرفى است كه سابقا گفته بوديم، اين روايت با وجود اينكه سندش خدشه دارد، به قانون اطلاق و تقييد و بالقرينة الداخلية كه در خود اين روايت است فانه الصعيد اين حمل مىشود به آن ارض مبتله كه آن نه آن گلى كه اگر دست بزنى دستها فرو مىرود، مىچسبد به دست، او را نمىگويد، اين بعيد است در أجمه، نيزارى كه آب ندارد، خشك شده است، آبش كشيده شده است، يك جا اينجورى نباشد، اين عادتا نمىشود، اين معنايش عبارت از اين است كه اينجور تيمم مىكند، فانّه صعيد، قلت فانّه راكب، نمىتواند نزول كند، آن وقت نوبت به غبار مىرسد، موافق را با روايات ديگر مىشود.
روايت دومى كه به او گفته شده است از او استفاده مىشود كه غبار در مرتبه متأخره از طين است، اين روايت مرسله على ابن مطر است كه در اين باب روايت ششمى[4] است: عن سعد ابن عبد الله، عنه يعنى محمد ابن حسن شيخ طوسي ، باسناده عن سعد ابن عبد الله، عن احمد ابن محمد اين احمد ابن محمد، يا احمد بن محمد بن عيسى است يا احمد بن محمد بن خالد، چونكه سعد ابن عبد الله هم از احمد ابن محمد عيسى روايت دارد و هم از احمد ابن محمد ابن خالد روايت دارد، هر كدامش باشد عيبى ندارد، اين احمد ابن محمد هم نقل مىكند عن على ابن مطر عن بعض اصحابنا، روايت مرسله است، على ابن مطر هم توثيق ندارد و از معاريف هم نيست، روايت من حيث السند ضعيف است. «قَالَ: سَأَلْتُ الرِّضَا ع عَنِ الرَّجُلِ لَا يُصِيبُ الْمَاءَ وَ لَا التُّرَابَ- أَ يَتَيَمَّمُ بِالطِّينِ قَالَ نَعَمْ صَعِيدٌ طَيِّبٌ وَ مَاءٌ طَهُورٌ» صعيد طيّب است و ماء طهور است، مىگويد كه اين روايت دلالت مىكند بر اينكه مىشود با اين تيمم كرد، اين روايتى كه گفتهاند، علاوه بر ضعف سند دلالتش هم اشكال دارد، چونكه اگر مراد از طين گل بوده باشد، وحل بوده باشد اين روايت دلالت مىكند كه اين در مرتبه اولى است، يعنى با وجود خاك هم مىشود به اين تيمم كرد، با وجود حجر هم مىشود به اين تيمم كرد، اين را كه نگفته است، اين قائل مىخواهد بگويد كه اگر آن مرتبه اولى نشد نوبت به طين مىرسد، اين مدعاى او را اثبات نمىكند، بدان جهت در ما نحن فيه اگر فرض كرديم اين طينى كه در اين روايت هست آن ارض مبتله نيست كه در مرتبه اولى است به قرينه اينكه تراب است به آن آب طهور رسيده است، اگر مراد از اين وحل بوده باشد خوب اين قابل تقييد است به آنى كه در صحيحه ابى بصير، در صحيحه زراره، در صحيحه رفاعه بود، عن الرجل لا يصيب الماء و لا التراب، ايتيمم بالوحل كه اين جايش وحل بگذاريد، قال نعم، صعيد طيب و ماء طهور، اين مطلق است. حتى غبار را متمكن باشد، حتى در مرتبه اولى از خاك خشك متمكن بوده باشد. تقييد مىشود «اذا كنت فى حال لا تقدر على الطين فتيمم به فان الله اولى بالعذر اذا لم يكن معك ثوب جاف مغبر»، تقييد مىكند، قانون اطلاق و تقييد است، اين روايت مطلقا مىگويد به طين تيمم بكند، صحيحه ابى بصير گفته است آن وقتى كه غبار پيدا نشد و آب هم كه نبود، مورد، مورد عذر بود، آن وقت عيبى ندارد اين تقييد مىشود.
پس ما يك روايتى داشته باشيم كه متعارض بشود و جمع عرفى نشود و فقيه بگويد چه كار كنم، كدام يكى را اختيار بكنم تا نوبت به مرجّحات برسد كه كدام يكى موافق با كتاب است، كدام يكى مخالف؟ كدام يكى موافق با عامه است؟ نوبت به اين حرفها نمىرسد، اينجا جمع عرفى هست و بما اينكه جمع عرفى هست در موارد جمع عرفى جاى ترجيح به موافقة الكتاب و مخالفة العامه نمىباشد.
سؤال ...؟ تبديل سند در جايى است كه آن شخصى كه شيخ به جميع روايات او سند معتبر دارد، آن شخصى كه ضعيف است قبل از او واقع بشود، يعنى اين روايت به واسطه اين شخص ضعيف از او نقل شده است، آنجا جاى تبديل در سند است، مثل آن روايتى كه محمد ابن على ابن محبوب مثلا نقل مىكرد از محمد ابن على ابن محبوب پسر احمد ابن محمد ابن يحيى قبلش بود، قبل به طرف ما، بدان جهت مىگفتيم نه اين ضرر ندارد، چونكه محمد ابن على ابن محبوب به كتاب او سندهاى ديگرى هم دارد، و اما اگر شخص ضعيف بعد از آن شخص واقع شد مثلا فرض كنيد در اين روايت باسناد سعد ابن عبد الله عن احمد ابن محمد، عن على ابن مطر، شيخ به جميع كتب و روايات سعد ابن عبدالله سند صحيح دارد در فهرست، احمد ابن محمد هم همين جور، اگر مراد احمد ابن محمد احمد بن محمد بن عيسى باشد، همين جور است، ولكن على ابن مطر بعد واقع شده است، سند متعدد داشتن به احمد ابن محمد عيسى اين ضعف را از بين نمىبرد، بدان جهت عزيزان من، خصوصيات حرف را متوجه بشويد، معناى تبديل سند اين است كه آن سندى كه ضعف دارد او را كنار مىگذاريم، جايش اين سندى كه در فهرست گفته است او را مىگذاريم، خوب اگر آن سند را بگذاريد باز مىشود سعد ابن عبد الله عن احمد ابن محمد، عن على ابن مطر، على ابن مطر توثيق ندارد، روايت مرسله است اين به درد نمىخورد.
بعد صاحب عروه قدس الله نفسه الشريف اينكه فرمود به حجر الجص مىشود تيمم كرد به نوره مىشود تيمم کرد ، قبل الاحراق، قبل الاحراق قيد هر دو تا است، چونكه هم گچ را مىپزند هم آهك را، مىپزند و مىسوزانند، قبل الاحراق به اينها مىشود تيمم كرد، اما بعد نمىشود كرد، چرا؟ گفته چون از اطلاق الارض خارج مي شود ، بعد مي فرمايد طين مطبوخ هم همين جور است، گل را اگر بپزند، مثل اينكه آجر بشود، نمىشود به آنها تيمم كرد.
بعد ايشان قدس الله نفسه الشريف مىفرمايد به معادنى كه مثل زرنيخ است و مثل ذهب است و مثل فضّه است و مثل ملح است، و مثل عقيق است، به اينها نمىشود تيمم كرد، مما يخرج عن اسم الارض، كأنه معادن دو جور است، يك سري معادنى است كه عنوان ارض از آنها منصرف نمىشود، چرا؟ چونكه مثلا سنگ است، سنگ آهك است، اين جزء زمين است، مىكنند و گچش مىكنند، آهك هم همين جور است، يك معادنى است كه مخلوق فى الارض است، اسم زمين به آنها اطلاق نمىشود، به طلا نمىگويند كه جزء زمين است، زمين كه طلا نمىشود، در بهشت انشاء الله به طلا و نقره است، اين متكون و مخلوق ارض است، مثل زئبق يعني جيوه، جيوه جزء زمين نيست، شيئى است كه مخلوق است، مثل نفت كه مخلوق در زمين است، به اينها اسم زمين گفته نمىشود، نه زمين در مقابل آسمان، اينها زمين در مقابل آسمان هستند، اينها در آسمان نيستند، زمين يعنى اجزاء ارضيه، اجزاء ارضيهاى كه زمين مركب از آنها است، در نظر العرف اجزاء ارضيه نيستند، اما اينكه سنگ گچ و آهك بپزند و بسوزانند گفتيم اينها تيمم جايز است، از عنوان ارض خارج نمىشوند، طبخ استحاله نيست، يك كلمه گفتيم اگر يادتان باشد، استحالى آنى است كه همان عنوان اولى اصلا صدق نمىكند عرفا، مثل سگى كه ملح شده است، به او نمىگويند سگ است، سگ بود ، يا مثل آن انسانى كه قرده شده است، خنزير شده است كه مسخ مىكردند، عذاب خداوندى در امم سابقه بود، بدان جهت مىگويد كان انسانا و الآن نيست، به خلاف مواردى كه تغيير اسم فقط شده است، تغيير حقيقت نشده است، اينجاها همان حقيقت اولى، همان اسم اولى صدق مىكند با تقييد به وصف، آرد را مىگويند گندمى است كوبيده شده است، نان را مىگويند همان آردى است كه پخته شده است، خمير شده است پخته شده است، همان گندمى است كه آرد شده است، پخته شده است، اين همان است، وصفش عوض شده است، گفتيم در موارد خزف و آجر و آهك و جص مىگويند سنگ است سوزاندهاند، همان عنوان گچ صدق مىكند، سنگى است آهکى است كه آب ريختهاند و سوزاندهاند، در اين موارد اين عيبى ندارد، همان عنوان اولى ارض باقى است، استحاله نيست، بله، استحاله، هر كجا بشود از عنوان ارض خارج بشود، همين جور است، تيمم خارج نمىشود در حال اختيار.
ولكن بعضىها در معادن اينجور فرمودهاند، معادن دو جور است معادن، ، گفتهاند ما دليل نداريم كه به معدن نمىشود تيمم كرد، كما اينكه دليل نداريم كه به معدن نمىشود سجده كرد كه در كلام اكثر فقها اين است كه به معدن نمىشود سجده كرد، دليلى نداريم، بدان جهت مقتضاى سجود على الارض مقتضاى تيمم على الارض اين است كه تيمم عيبى ندارد، اين قائل فرموده است، حتى العقيق، مىشود به او سجده كرد، بله به طلا و نقره نمىشود سجده كرد، به عقيق مىشود سجده كرد، چرا؟ چونكه عقيق هم همان حجر است، زمين كه حجر دارد، حجرها مختلف است همان جورى كه رنگها مختلف است، بعضى سنگها مختلف است بعضىها زرد است، بعضىها مثلا رنگ سرخ دارد، قرمز است، همان جورى كه الوان مدخليت ندارد، اين كه بعضى احجار قيمت دارد، بعضىها خيلى قيمتى ندارد هر قدر سفارش بدهى با تريلى مىآورند، مىريزند كه چاه بكنيم و سنگ بستش كنيم، ولكن بعضىها قيمت دارند، اينها در حجر بودن مدخليت ندارد، بدان جهت اينها را احجار ثمينه مىگويند، احجار كريمه مىگويند، سنگ هستند اينها، اگر بنا شد، سنگ از اجزاء ارض باشد، كما اينكه مفروض اين است كه حجر از اجزاء الارض است، به اينها هم مىشود سجده كرد، بدان جهت تعليقه فرمودهاند در اين عبارت عروه كه به عقيق نمىشود سجده كرد، فرمودهاند كه نه، اين احتياط است، اين عدم جواز السجود محل اشكال است، چرا؟ چونكه حجر است اين معنا.
ولكن به نظر قاصر و فاتر ما آنى كه در عروه فرموده است او صحيح است، اين را ما به كرات و مرات گفتهايم، گفتهايم در مواردى كه شارع موضوع حكم قرار مىدهد، آن وجود حقيقى علمىاش موضوع حكم نيست، آن وجود عرفىاش موضوع حكم است، آنى كه عرفا از او مىفهمند او موضوع حكم است، مثلا مىگويند كسى سكته مغزى بكند اين به حساب علمى مرده است، آن بعضى سكتههاى مهم كه قابل علاج نيست، او به حساب علمى مرده است، ولكن اين ولو به حساب علمى مرده است ولكن به حساب عرفى كه موضوع حكم است زنده است، تامادامى كه نفسش مىآيد مىرود، ولو به واسطه اين كه دستگاه به او متصل كردهاند، قلبش كار مىكند، او زنده است، بدان جهت احكام ميت به او بار نمىشود، ولو به حساب علمى اين مرده بوده باشد، بدان جهت در ما نحن فيه هم به حساب علمى احجار كريمه حجر هستند، ولكن عرفا منصرف است آن ارضى كه در روايات موضوع سجود و تيمم است ، عرفا منصرف است به غير اين عقيق، غير فيروزه كه در مشهد پيدا مىشود، فرمودهاند كه آن هم سنگ است، تيمم بكند، سجده بكن به او، ولي به نظر ما منصرف است از اين معنا، در رواياتى كه فليتمسح من الارض فرموده آنى كه معروف است از اجزاء الارض است كه تراب است رمى است و سنگ است و حصی است و مدر است و اينها است مد نظر است، بدان جهت در روايت كه فرمود ان فاتك الماء فلم يفتك الارض عقيق را نمىگويد فيروزه را نمىگويد، ارض متعارف، اجزاء ارضيه متعارف را مىگويند.
سؤال ...؟ آهك، گچ اينها كوه است، سيمان سنگ سياه است، سيمان درست مىكنند، استحاله نيست گفتيم تغيير وصف است، روى اين حساب امام که مىفرمايد ان فاتك الماء لم یفتک الارض فيروزه و عقيق و اينها را نمىگويد، كلام در انصراف است كه لفظ الارض منصرف از اينها است، مثل نجف كه فرض كنيد به وادى السلام خدا توفيق بدهد، اين وادى السلام نمىدانم الان چه جور است، آن وقت كه ما بوديم، در آنجا دُر پيدا مىشد، دُر حقيقتا حجر است ولكن به نظر العرف اين دُر دانه، دانه كه در اين شنهاى وادى السلام پيدا مىشود حجر از اينها منصرف است، به اينها نمىشود تيمم كرد، به اينها نمىشود سجده كرد، ارض از اينها منصرف است، نه اينكه به حساب علمى ارض نيستند، والاّ حجر به حساب علمى همان تراب است، بدان جهت در ما نحن فيه اين که صاحب عروه كه جدا فرموده است و عقيق را به طلا و نقره متصل کرده است نه به حجر و مدر سرّش همان انصراف است، والاّ جهت ديگرى ندارد.
سؤال ...؟ انصراف دليل نمىخواهد ، برهان ندارد، وقتى كه گفتيم، زمين آنى كه به ذهن شما مىآيد يعنى خاك و سنگ، نه اينكه آن عقيق كه بعضى اصلا نمىدانند اصلا اين عقيق چيست؟ اين به ذهن نمىآيد، بدان جهت در ما نحن فيه انصراف معنايش اين است، كما اينكه گفتهاند، مىگردند در آن موارد انصراف را ملاحظه كنيد، آنها برهانى نيست، انسباق الى الذهن است، ذهن مأنوس به آنها است، منشاء انصراف انس الاذهان مىشود، انس اذهان از حجر به آنها نيست، آنها را اگر بخواهيد تفهيم بكنيد بايد بگوييد احجار كريمه، حجر ثمين، بايد قيد بكنيد، والاّ مطلق حجر بگوييد مثل مطلق الماء است، اگر گفتيد به ماء مطلق منصرف است، اما اگر بخواهيد آب هندوانه بگوييد يا آب خربزه بگوييد بايد تقييد كنيد آب هندوانه تا صدق كند.
در عبارت عروه دارد كه وقتى كه نوبت به غبار رسيد الاحوط اختيار ما كان غباره اكثر، مثلا انسان دو تا ثوب دارد، يك ثوبش خيلى غبار دارد، يكى كم است، الان كه مىخواهى تيمم بكنى به آنى كه فرض بفرماييد غبارش زياد است به او تيمم بكن، احوطش هم وجوبى است، حتى بعد كه در مسأله مستقلهاى اين را عنوان كرده است آنجا به صورت فتوا گفته است بنا به نظر بعضىها، ولو به نظر ما به صورت فتوا نيست، احتياط است، صاحب عروه فقيه به حمل شايع است، او كه بدون مدرك نمىگويد، مدرك اين احتياط يا مدرك اين فتوا چيست؟ گفتهاند قاعده ميسور، چونكه هر قدر غبار زياد بشود به خاك نزديكتر است، چونكه تيمم بايد به ارض بشود، به خاك بشود، قاعده ميسور اين است كه چيزى معسور شد به اقرب از او كه ميسور او بدان گفته مىشود به او اكتفا بشود، و بلا اشكال آنى كه غبارش بيشتر است ميسور شىء است، بدان جهت به واسطه او نوبت به دومى نمىرسد، در صحيحه ابى بصير هم كه امروز خواندم كه مسأله طين بود گويد اذا كنت فى حال لا تقدر الاّ على الطين فتيمم به فان الله اولى بالعذر، اذا لم يكن معك ثوب جاف او لبد تقدر علی ان تنفضه و تيمم به، امام عليه السلام فرموده است كه ثوب گرد دارد، مىگويد بتكان، اين تكان دادن به واسطه چيست؟ واجب كرده است در اين روايت كه بتكاند ثوب را گفتيم تكان دادن به زمين نيست كه ترابش بكن، يعنى بتكاند، تكان دادن غبار موجب مي شود غباري که پايين ثوب است بالا بيايد و بيشتر بشود، بدان در جهت در ما نحن فيه امر داير شد ما بين اكثر و غير الاكثر تيمم بالاكثر مقدم است.
اما قاعده ميسور فقط ذكرنا مرارا که قاعده ميسور اصل و نسبى ندارد، در بعضى موارد منصوص است آن بعضى موارد از آنها قاعده استفاده نمىشود، خصوصيت دارد آن موارد، مثل بعضى اجزاء صلاتى و شرايط صلاتى كه فردا انشاء الله متعرضش مىشوم، اما مطلقا هر وقت يك چيزى مأمور به شد، او را نتوانستيم ميسورش بيايد اين قاعده ثابت نشده است، بدان جهت آن را بگذاريد كنار.
اما اين روايت، ممكن است امام عليه السلام كه فرموده است ان تنفضه به جهت اينكه غبار به ظاهرش بيايد، اين نه اينكه غبار زياد بشود، بلكه در روايات نفرمود اگر آب نداشتى، تراب نداشتى به غبار متراکم تيمم بكن، غبار را مطلق فرموده است، مقتضاى اطلاق در روايات حتى در اين روايتى كه امر به نفض الثوب كرده است، اين نيست كه به اكثر تيمم بشود.
و الحمد الله رب العالمين.
[1] سيد محمد کاظم يزدی، العروة الوثقى، (بيروت، مؤسسة الاعلمی للمطبوعات، چ2، ت1409ق)، ج1، ص485-487.
[2] شيخ حر عاملی، وسائل الشيعة،(قم، موسسة آل البيت(ع)، چ1، ت1409ق)، ج3، ص355.
[3] وَ عَنْهُ عَنِ الْحَسَنِ بْنِ عَلِيٍّ عَنْ أَحْمَدَ بْنِ هِلَالٍ عَنْ أَحْمَدَ بْنِ مُحَمَّدٍ عَنْ أَبَانِ بْنِ عُثْمَانَ عَنْ زُرَارَةَ عَنْ أَحَدِهِمَا ع قَالَ: قُلْتُ رَجُلٌ دَخَلَ الْأَجَمَةَ لَيْسَ فِيهَا مَاءٌ- وَ فِيهَا طِينٌ مَا يَصْنَعُ قَالَ يَتَيَمَّمُ فَإِنَّهُ الصَّعِيدُ- قُلْتُ فَإِنَّهُ رَاكِبٌ وَ لَا يُمْكِنُهُ النُّزُولُ مِنْ خَوْفٍ- وَ لَيْسَ هُوَ عَلَى وُضُوءٍ- قَالَ إِنْ خَافَ عَلَى نَفْسِهِ مِنْ سَبُعٍ أَوْ غَيْرِهِ- وَ خَافَ فَوْتَ الْوَقْتِ فَلْيَتَيَمَّمْ- يَضْرِبُ بِيَدِهِ عَلَى اللِّبْدِ أَوِ الْبَرْذَعَةِ وَ يَتَيَمَّمُ وَ يُصَلِّي؛ شيخ حر عاملی، وسائل الشيعة،(قم، موسسة آل البيت(ع)، چ1، ت1409ق)، ج3، ص354.
[4] وَ عَنْهُ عَنْ أَحْمَدَ بْنِ مُحَمَّدٍ عَنْ عَلِيِّ بْنِ مَطَرٍ عَنْ بَعْضِ أَصْحَابِنَا قَالَ: سَأَلْتُ الرِّضَا ع عَنِ الرَّجُلِ لَا يُصِيبُ الْمَاءَ وَ لَا التُّرَابَ- أَ يَتَيَمَّمُ بِالطِّينِ قَالَ نَعَمْ صَعِيدٌ طَيِّبٌ وَ مَاءٌ طَهُورٌ؛ شيخ حر عاملی، وسائل الشيعة،(قم، موسسة آل البيت(ع)، چ1، ت1409ق)، ج3، ص354.