درس هزار و صد و ششم

شروط ما يتيمم به

مسأله 7: «إذا لم يكن عنده من التراب أو غيره مما يتيمم به ما يكفي لكفيه معا يكرر الضرب حتى يتحقق الضرب بتمام الكفين عليه و إن لم يمكن يكتفى بما يمكن و يأتي بالمرتبة المتأخرة أيضا إن كانت و يصلي و إن لم تكن فيكتفي به و يحتاط بالإعادة أو القضاء أيضا‌».[1]

حکم تيمم در فرض بودن ما يتيمم به به اندازه يک کف دست

صاحب عروه قدس الله سره مى‏فرمايد اگر ما يتيمم به قليل است و شخص نمى‏تواند دو دستش را دفعة به آن بزند و فقط يك دست را وافى است.به عبارت ديگر: سعه ما يتيمم به سنگى است، يا ترابى است به اندازه يك كف دست، مى‏فرمايد در اين صورت دستها را مى‏زند به آن مقدار ما يتيمم به تدريجا، يك دستش را مى‏زند اول و بعد برمى‏دارد آن دست را، دست ديگر را به همان ما يتيمم به مى‏زند، مى‏فرمايد حتى اگر به كف واحد هم به يد واحد هم كفايت نكند به نصف دست كافى است ما يتيمم به، اول نصف دست را به آن ما يتيمم به مى‏زند، بعد نصف آخر آن دست را به آن ما يتيمم به مى‏زند، و بعد دست ديگر را همين جور مى‏زند كه ضرب اليدين على الارض من التراب او غير التراب اين محقق شده باشد قبل مسح الجبهة و اليدين، ظاهر عبارت ايشان اين است كه در صورت عدم تمكن اين عيبى ندارد اينجور تيمم كردن. آن وقت كلام واقع مى‏شود در اينكه دليل اين كه دستها را بايد دفعة زد، هر دو دست را با اين ما يتيمم به ولو در صورت اختيار و تمكن، خاك همه جا خاك است، شخصى مى‏خواهد اول يك دستش را بزند بعد دست ديگرش را، او را بردارد دست ديگر را بزند، دستها را به آن تراب يا اجزاء الارضيه على التعاقب بزند در حال اختيار، اين چرا جايز نباشد؟ كلام در اين مى‏شود كه اين دفعة زدن چه دليلى دارد؟

در ما نحن فيه مى‏شود گفت بر اينكه كسانى استدلال بكنند به بعض الوجوه عمده آنها اين است كه در بعضى روايات وارد شده است، تضرب يديه مرة، آن مرة در بعضى روايات است. يعنى براى مسح الجبهة و هكذا بعد از مسح الجبهة كه مسح احد اليدين، به باطن الاخرى است، يك دفعه مى‏زنند، ضربة للجبهة و اليدين، در بعضى روايات مرتين است، مرة للمسح على الجبهة و مرة للمسح على اليدين، خواهيم گفت كه اين دومى استحباب است، به يك مره مى‏شود هر دو را مسح كرد، مسئله‏اش مى‏آيد انشاء الله در مسائل كيفيت التيمم، اين مرة گفته‏اند معنايش اين است كه تدريجا بزنى مرة نمى‏شود، مرتين مى‏شود، يك دست را بزنى بعد دست ديگر را بزنى، اين كانّ مره نمى‏شود، مره به معنى دفعه است.

ولكن اين استدلال به نظر قاصر و فاتر ما درست نيست، اين مرة در ضرب اليدين است، ضرب اليدين بايد مرة باشد، انسان وقتى كه اول يك دستش را زد، بلند كرد، بعد دست دومش را زد ضرب اليدين مره شده است در مقابل مرتين كه دو دفعه هر دست را بر زمين بزند، يكى بر جبهه، يكى را بر يدين، اين مره معنايش اين است كه ضرب اليدين مرة واحده باشد، يك دفعه به زمين بزنى، نه يد را دو دفعه به زمين بزنى، آن يدين را دو دفعه زده‏اند، آن يد را اول زده‏اند، اين را متعاقبا، دو تا دست را يك دفعه زده‏ام به زمين، اگر از من بپرسند اين دستهايت را چند دفعه به زمين زدى؟ دو دست را يك دفعه زده‏ام، بدان جهت در اين روايات مرة او مرتين دلالتى نيست بر اينكه بايد ضرب تدريجى نباشد، دو دست را معا به زمين بزنى، مرة غير معا، معا به زمين بزنى مرة به اين معنا دلالت نمى‏كند. در صحيحه زراره در باب يازده همين جور است، در آن روايت اينجور است:

موثقه زراره

 عن على ابن ابراهيم، عن ابيه يك سند، كلينى نقل مى‏كند، روايت سومى است در باب يازدهم تيمم، و عن على ابن محمد، عن سهل ابن زياد جميعا، على ابن محمد، عن سهل ابن زياد سند دومى است، على ابن محمد، على ابن محمد بندار است، على ابن محمد ابن عبد الله كه ابن‏ بندار مى‏گويند اين ثقه است، از مشايخ كلينى است، سهل ابن زياد در او همان است كه شنيده‏ايد، اين دو تا سند است، چونكه اولى صحيحه است. ديگر دومى ضررى ندارد، عن احمد ابن محمد ابن ابى نصر بزنطى است، بزنطى نقل مى‏كند عن ابن بكير، ابن بكير هم نقل مى‏كند عن زراره، موثقه زراره مى‏شود، ابن بكير[2] است:

«قال سألت ابا جعفر عليه السلام»، عن التيمم سؤال كردم از تيمم «فضرب بيده على الارض ثم رفعها»، بعد دستش را برداشت «فنفضها» دستهايش را به هم زد كه آن خاك بريزد، «فنفضها» در آن صورت ثم مسح بها جبينه و كفيه مرة واحده، بعد از آن مسح كرد جبينش را و كفينش را مرة واحده، مرة واحده يعنى مسحش آن ضرب به يدين مرة واحده بود، چونكه مسح مرة آن جاى كلام نيست، در اين روايت مرة است، در بعضى روايات مرتين است كه معلوم است ضرب يدين مرتين هست.

در آن صحيحه زراره ديگر كه در باب دوازده است، روايت چهارمى است، عن الحسين ابن سعيد، شيخ نقل مى‏كند به سند از كتاب حسين ابن سعيد، حسين ابن سعيد عن حماد، حماد ابن عيسى است، عن حريز، عن زراره، عن ابى جعفر عليه السلام، قلت له كيف التيمم؟ قال هو ضرب واحد للوضوء و الغسل، تيمم بدل از وضوء و غسل فرقى ندارد، تضرب بيديك مرتين، دو دستت را دو دفعه بزن، ثم تنفضهما نفضة للوجه، يعنى مرة للوجه و مرة لليدين، دو دفعه بزن، اين دو دفعه زدن منافات ندارد كه چهار دفعه اول يك دست را زد، بعد دومى را، مسح كرد جبهه را، بعد يكى را زد، بعد دومى را يدين را مسح كرد، ضرب اليدين مرتين شده است.

بدان جهت در اين رواياتى كه ضرب اليدين مرة او مرتين است دلالتى بر معا و دفعة دلالتى بر اين معنا نيست، بدان جهت اين روايات برود كنار.

روايات ديگرى هست كه امام عليه السلام در مقام تعليم تيمم، خودش كه تيمم گرفته است امام عليه السلام اين يك دفعه زده است، امام عليه السلام يدينش را، دفعة زده است به زمين، مثل چه چيز؟ مثل اين كانّ دليل دومى مى‏شود، كه اخبار بيانيه، چونكه تيمم عبادت است، كيفيتش را بايد از ائمه علهيم السلام اخذ كرد، كما اينكه در بحث وضوء گفتيم و در رواياتى كه ائمه علهيم السلام تعليم كرده‏اند تيمم را، به تيمم خودشان به فعل خودشان كه تيمم گرفته‏اند در آن روايات امام عليه السلاد دو دست را دفعة زده است، مثل صحيحه داود ابن نعمان كه داود ابن نعمان على الظاهر اين است كه بحثى در او نيست، منتهى جاى بحثش جاى ديگر، الان فرصتش نيست، روايت چهارمى[3] است در باب يازده:

صحيحه داود بن نعمان

 «مُحَمَّدُ بْنُ الْحَسَنِ» كه شيخ است «بِإِسْنَادِهِ عَنْ أَحْمَدَ بْنِ مُحَمَّدِ بْنِ عِيسَى عَنْ عَلِيِّ بْنِ الْحَكَمِ عَنْ دَاوُدَ بْنِ النُّعْمَانِ » ، اين داود ابن نعمان، داود ابن نعمان هم مثل على ابن الحكم انبارى هستند، «قَالَ: سَأَلْتُ أَبَا عَبْدِ اللَّهِ ع عَنِ التَّيَمُّمِ» قضيه عمار را فرمود كه «قَالَ إِنَّ عَمَّاراً أَصَابَتْهُ جَنَابَةٌ- فَتَمَعَّكَ كَمَا تَتَمَعَّكُ الدَّابَّةُ» خودش را به خاك ماليد به دابه «فَقَالَ لَهُ رَسُولُ اللَّهِ ص» رسول الله (ص) اينجور فرمود كه «وَ هُوَ يَهْزَأُ بِهِ» ؟ تيمم چه جور است، شما بفرماييد؟ داود ابن نعمان مى‏گويد كه عرض كرديم به امام كه چه جور است؟ «يَا عَمَّارُ- تَمَعَّكْتَ كَمَا تَتَمَعَّكُ الدَّابَّةُ» اين چكار كرد يا عمار؟ «فَقُلْنَا لَهُ فَكَيْفَ التَّيَمُّمُ» دو دستش را به زمين گذاشت يعنى ضرب كرد على اليدين، خواهيم گفت وضع، وضع مع الشدة است. «فَوَضَعَ يَدَيْهِ عَلَى الْأَرْضِ ثُمَّ رَفَعَهُمَا فَمَسَحَ وَجْهَهُ- وَ يَدَيْهِ فَوْقَ الْكَفِّ قَلِيلًا»بعد هر دو تا را رفع كرد، يعنى رفع دفعة شده است، معلوم مى‏شود كه ضرب دفعة شده است، فمسح وجهه و جبينه، وجهه و يديه بعد از اينكه رفع كرد آن وقت مسح كرد جبين و يدينش را سلام الله عليه، ظاهر اين روايت اين است، خوب اگر اين باشد مى‏گوييم كه خوب، امام عليه السلام وقتى كه زمين ما يصح به التيمم سعه دارد بر يدين، داعى ندارد على التوافق بزند، اولا دلالتى داشته باشد اين روايت كه وضع معا بوده است به اين معنا دلالت داشته باشد، چونكه ارض سعه دارد بر يدين، داعى ندارد كه اول يكى را بگذارد، بعد دومى را بگذارد، بدان جهت در ما نحن فيه چونكه اين احتمال است، غايت امر در آن صورتى كه وضع اليدين ضرب اليدين، معا ممكن بوده باشد كه مفروض در روايت است، در اين ضرب اليدين معا مى‏شود، و اما وقتى كه ما يتيمم به كم شد، سعه‏اش كم شد، نه آنجا يدين را تعاقبا مى‏زند، اخذا به اطلاقات كه تيمم ضرب على الارض است يدين را مرة كه مرة گفتيم صدق مى‏كند هم در صورتى كه على التعاقب بشود، هم در صورتى كه على التدريج بشود، تيمم ضرب على الارض و مسح الجبهة و اليدين است، ضرب على الارض شده است، ضرب اليدين، غاية الامر اين روايات بيانيه اگر كسى از اينها فهميد كه بعضى‏ها مثل اين معتبره داود ابن نعمان انبارى ظهور دارد كه امام عليه السلام معا وضع كرد و معا رفع كرد يدين را، اگر دلالتى داشته باشد اين در صورتى كه ضرب اليدين على الارض ممكن بود و اما در صورتى كه ممكن نباشد، اخذ به آن اطلاق مى‏كردند.

مى‏دانيد چه مى‏گويم؟ فعل لسان ندارد، احتمال هست بر اينكه امام عليه السلام در آن صورتى كه ضرب اليدن ممكن بود، بدان جهت دفعة زد، بدان جهت در موردى كه ما مى‏خواهيم در تيمم شرط كنيم در اطلاقات را در مورد امكان مى‏توانيم تقييد كنيم كه در صورت ممكن بود دستها را معا بايد بزند، اما در صورتى كه ممكن نباشد، نه اخذ به اطلاق مى‏كنيم كه تيمم ضرب على اليدين است، و مسح الجبهة و اليدين است، ضرب الدين هم مرة باشد منافات ندارد، گفتيم مرة صدق مى‏كند، بدان جهت اين وجه اگر دلالت بكند در صورت عدم تمكن دلالت بر اعتبار نمى‏كند كه تيمم ساقط بشود، نه در اين صورت على التعاقب مى‏زند، آن نحوى كه در عروه فتوا داده است.

سؤال ...؟ فعل ظهور ندارد، فعل كار است، امام عليه السلام دستش را به زمين زد.

بدان جهت ضرب اليدين صدق مى‏كند، ولو تدريجا باشد، به آن اطلاقات تمسك مى‏كنيم، و مى‏گوييم اگر اعتبار داشته باشد دفعة هم بواسطه اين اخبار بيانيه اين در صورت تمكن است، اما در صورت عدم تمكن مقتضى الاطلاقات اين است كه تعاقب هم جايز است، تعاقب از اول جايز بود، چونكه مقتضى الاطلاقات بود، حتى روايات مرة او مرتين دلالت مى‏كرد كه تعاقب عيبى ندارد، از اين اطلاق رفع يد مى‏كنيم، اگر رفع يد كرديم، چونكه احتمال قوى هست رفع يد نكنيم، چونكه وقتى كه ما يتيمم به وسيع است، و مسح الجبهه هم با دو دستهايش بشود داعى ندارد دو دست را على التعاقب بزند، بدان جهت در خود اين روايات اينجور دلالتى بر اعتبار نيست، حتى بر اينكه امام دو دستش را معا زد، چونكه ما يتيمم به سعه داشت، غاية الامر كسى خيلى اصرار بكند، نه احتمال دخالت مى‏دهيم در صورت تمكن اينجور مى‏شود، اما در صورت عدم التمكن كه مفروض در كلام صاحب العروة است، على التعاقب عيبى ندارد، بدان جهت اگر خيلى كم بود كه به نصف دست كافى است با چهار دفعه، دو دفعه اين دو دست را به او مى‏زند اول كفش را مى‏زند يا سر انگشتان را مى‏زند بعد بقيه را مى‏زند، بعد دست ديگر را مى‏زند، يمين باشد يا يسار بوده باشد هم فرقى نمى‏كند، بله ، آن وقت اين هم ممكن نشد، ما يتيمم آن قدرى كم است، مثلا به اندازه يك نخود است، نمى‏شود با اين احراز ضرب اليدين على الارض كرد نوبت به مرتبه لاحقه مى‏رسد كه عبارت از غبار است.

سؤال ...؟چرا معا بزند؟ نه، لازم نيست.

بدان جهت در ما نحن فيه نوبت به مرتبه لاحقه مى‏رسد، مرتبه لاحقه هم كه نباشد فاقد الطهورين است كما ذكرنا.

سؤال ...؟عرض مى‏كنم اگر در اخبار بيانيه هم يك چيزى وارد شد و امام عليه السلام كارى را كرد او در صورت تمكن است.

[سؤال ...؟ آنجايى كه اطلاق نباشد، به برائت رجوع كنيم، آنى كه در اخبار وضوء داشتيم الان هم همين جور ملتزم هستيم مى‏گوييم اين كه در اصطلاح مى‏گويند، فعل كه لسان دلالت بر وجوب نمى‏كند، در وضوء گرفتن اخبارى هست بيانيه وضوء مى‏شود، در آن اخبار امام عليه السلام بعضى كارهايى در موقع وضوء گرفتن كرده است، آنجا بحث مى‏كرديم، بعضى‏ها گفته‏اند فعل دلالت بر لزوم ندارد، شايد اين مستحب است، بدان جهت شك در اعتبارش رجوع به برائت مى‏كنيم، ما آنجا گفتيم چونكه اين اخبار در دليل بيان عبادت است اينها وقتى كه امام عليه السلام فعلى را كرد، خوب بيان كرده است وقتيكه آن وضوئى را كه خود شارع بايد بيان بكند، اينجا جاى اصل عملى نيست، فعل به قرينه اينكه در مقام بيان عبادت لازمه است، ديگر لسان پيدا مى‏كند، بى لسان نمى‏شود، اعتبار پيدا مى‏كند، او ربطى به ما نحن فيه ندارد، در ما نحن فيه هم لسان ربط كرديم، گفت فعل هست، ولكن در صورت تمكن هستيم، بواسطه اين در صورت تمكن از اطلاقات رفع يد مى‏كنيم، ديگر از آن مقيّد و چيزى كه مقيّد مطلق است به اندازه دلالتش رفع يد مى‏شود، زايد بر دلالتش رفع يد از اطلاق مطلق نمى‏شود، نكات را متوجه باشيد، بدان جهت اينها دو مقام هستند.

سؤال: ...؟ بعضى‏ها كه دعوا كرده‏اند كه نه، دستها را به هم بزنيد معلوم است كه اين دعواهاى اجماع، همان مدركش همان رواياتى است كه گفتم بيشتر از اين دلالتى ندارند، اگر اجماع باشد تعبدى نيست، مدركى است، اينها دليل در مسئله نمى‏شود، اين هم كه گفته‏اند متعارف اين است كه دستها را معا به هم مى‏زنند، شايد شيخنا هم نظرش اين بوده باشد، اين را مى‏دانيد كه تعارف دليل نمى‏شود و موجب انصراف نمى‏شود، اگر اطلاقى داشته باشيم كه به ضرب غير متعارف هم صدق بكند، اما اولا در صورتى كه ما يتيمم به كم است، متعارف اين نيست كه معا مى‏زند، در ثانى اگر شيئى در صورت تمكن هم متعارف باشد كه معا مى‏زنند تعارف كه دليل انحجار نمى‏شود، بدان جهت گذشتيم اين را.

استحباب دارا بودن غبار در ما يتيمم به

مسألة 8: «يستحبّ أن يكون على ما يتيمّم به غبار يعلّق باليد  و يستحبّ أيضاً نفضها بعد الضرب».[4]

بعد صاحب عروه قدس الله نفسه الشريف مسئله ديگرى را مى‏فرمايند، قائل مى‏شود در اين مسئله به استحباب دو تا امر، يك امر اين است كه مى‏فرمايد، مستحب است انسان وقتى كه وضوء مى‏گيرد، تيمم مى‏كند به چيزى تيمم بكند كه در دستهايش بعد از زدن علوق بوده باشد، در دستها يعنى يك چيزى، علوقى كه بعد، مصلحت اين است كه توضيح ندهم اين علوق را، مصلحت در اين است، چونكه اگر الان توضيح بدهم اين استدلالات فسادش ظاهر مى‏شود، يك چيزى بايد به دستش برسد از اجزاء ارضيه، از تراب بچسبد موقعى كه مى‏زند، يدينش متأثر بشود، سنگ شسته‏اند، تميز، كاشى است يا فرض كنيد موزاييك است، دستهايش را به او زد، ديد تأثرى در او نيست، مستحب است، تيمم را به چيزى بكند كه در يدينش علوق بوده باشد، يعنى چيزى بچسبد به يدينش، اين مى‏فرمايد مستحب است.

ديدگاه اعتبار علوق در ما يتيمم به

بعضى‏ها از قدما و از متأخرين بلكه اكثر متأخرين متأخرين اينجور نسبت داده‏اند كه آنها متلزم به علوق شده‏اند كه بايد در دستش بعد از زدن علوق باشد، سيد مرتضى از قدما از متأخرين، متأخرين، شيخ بهايى، خودش، پدرش، صاحب الحدائق قدس الله نفسه الشريف و هكذا بهبهانى،[5] جماعتى ملتزم شده‏اند كه علوق شرط است.

مستندات اعتبار علوق در مايتيمم به

 چرا شرط است؟ اينها وجوهى را ذكر كرده‏اند كه در بيان اين وجوه معلوم مى‏شود كه علوق چيست؟

اول: اصالة الاشتغال

وجه اول اصل است، يعنى اصالت الاشتغال، چونكه اگر دستهايش را به سنگ شسته بزند كه چيزى در دستش نچسبد با او بخواهد تيمم بكند، شك مى‏كنيم كه طهارت حاصل شد يا نه؟ خوب مقتضاى اصل اين است كه طهارت حاصل نشده است، قبل از اينكه اين تيمم بكند، طهارت نداشت، الان هم اين طهارت را ندارد، اين اصل است، اصالت الاشتغال.

مى‏دانيد اين اصل دو تا اشكال دارد، اشكال اولى اين است كه اين اصل مبتنى بر اين است كه طهارت امر مسببى باشد، تيمم سبب بوده باشد كه دو تا وجود بشود كه طهارت امر بسيطى هست، او معتبر در صلاة است، وقتى كه ما بدون علوق تيمم كرديم نمى‏دانيم آن وجود بسيط موجود شد كه طهارت نفسى است، موجود شد يا نه؟ خوب اصل اين است كه موجود نشده است، جاى قاعده اشتغال است، چونكه شك در متعلق تكليف كه طهارت است نداريم، شك در محصّلش داريم؛ كه مى‏گويند مورد اشتغال است، اين مبتنى بر اين حرف است و اين حرف را سابقا بيان كرديم كه اين حرفى كه ما اساس صحيحى ندارد، طهارت عنوان بر خود تيمم است، خود تيمم بعد الحدث مصداق طهارت است از كسى كه آب ندارد، كما اينكه وضوء و غسل بعد حدث الاصغر و الاكبر خودش طهارت است، خود غسل، خود وضوء طهارت است، اذا تيمم فقد فعل احد الطهورين كه سابقا اشاره كرديم، خود فعل است، تيمم خود فعل طهارت است، بدان جهت در ما نحن فيه روايات ديگر كه هو على وضوء، در روايات هم دارد كه هو على تيمم بلا ان يحدث او يجد ماء، تيمم خودش باقى است، بدان جهت در ما نحن فيه شك مى‏افتد به دوران الامر بين الاقل و الاكثر، نمى‏دانيم آنى كه شارع در زير امر به صلاة اخذ كرده است، قيدا، او عبارت از ضرب اليدين است و مسح الجبهة و اليدين است يا ضرب اليدين مع اخذ اليدين شيئا من الارض، كه علوق لازم است، نمى‏دانيم، دوران الامر بين الاقل و الاكثر مى‏شود، مقتضى البرائه رجوع برائت عدم اكثر است، اين بحثش در بحث اصول ذكر شده است كه در دوران الامر بين الاقل و الكثر وادى در مطلق و مقيّد مقتضى البرائه اكتفا به مطلق است و اكتفا به اقل است، اين يك اشكال.

اشكال دومى اين است كه اصل آن وقتى نوبت مى‏رسد كه دليل اجتهادى در بين نبوده باشد بر عدم اعتبار، در ما نحن فيه دليل اقامه خواهيم كرد كه علوق اعتبارى ندارد، نوبت به اصل عملى نمى‏رسد، چونكه دليل اجتهادى بر عدم الاعتبار است، نوبت به اصل عملى نمى‏رسد.

دوم: استدلال به رواياتی که تراب را طهور می دانند

امر ديگرى را هم كه گفته‏اند شايد اينها بهترين وجه بوده باشد، گفته‏اند در روايات وارد شده بود ان الله جعل الارض يا جعل التراب طهور، اين طهور به معناى ما يتطهر به است، اين طهور در اينجا، ان الله جعل الارض طهورا نه جعل الارض طهارة، يعنى ما يطهر به، چونكه طهور دو تا معنا دارد، يكى به معنا طهارت است، مثل لا صلاة الاّ بطهور يا اذا تيمم فقد فعل احد الطهورين كه آن طهور فعل است، به خلاف زمين، تراب فعل منهى است.

[سؤال ... جواب:] من مى‏گويم طهور دو تا مستعمل فيه دارد، بعضا استعمال مى‏شود به معناى طهارت، امام مى‏فرمايد اذا تيمم فقد فعل احد الطهورين، اين طهور به معنا طهارت است، چرا؟ چونكه تراب كه فعل نيست، فعل من نيست، آب كه فعل من نيست، اين طهور به معنا طهارت است، در يك جايى هم كه مى‏گويد ان الله جعل الارض طهورا، جعل التراب الطهورا، كما جعل الماء طهورا، آن طهور به معناى ما يتطهر به است، مثل وقود كه به معنا ما يتوقع به، حيض فعل من نيست، اين هم تراب فعل من نيست.

در ما نحن فيه ، گفته شده است كه ان الله جعل الارض ترابا اين تراب كه طهور است، ارض كه طهور است، چه چيزش طهور است؟ گفته‏اند به استعمالش طهور مى‏شود، چه جورى كه ماء به استعمالش طهور مى‏شود، اين تراب و ارض هم به استعمالش طهور مى‏شود، خوب اگر شما دستها را زديد به موزاييكى كه شسته و رفته شده است به سنگى كه شسته شده است، با او مسح كردى، شما ارض را استعمال نكردى، دستهايش هيچ چيز نچسبيده است، بدان جهت گفته‏اند عمده دليل ان الله جعل الارض طهورا دليل به اعتبار علوق است، چونكه اين طهور است، يعنى به استعمالش طهارت مى‏آورد، وقتى كه شما اين را استعمال نكرديد، در يدين علوقى نبود طهارت حاصل نمى‏شود، اين دليل دومى است.

دليل سومى آيه مباركه است، در آيه مباركه دارد كه فلم تجدوا ماء، وضوء را بيان مى‏فرمايد، تا مى‏فرمايد فلم تجدوا ماء فتيمموا صعيدا طيبا، از صعيد طيّب تيمم بكنيد، فامسحوا بوجوهكم و ايديكم منه يعنى از آن صعيد مسح كنيد، از آن صعيد مسح كنيد، خوب وقتى كه دست من همه‏اش پاك است، سنگى كه شسته شده است به او تيمم كردم من چه جور از بعض ارض مسح كرده‏ام، فامسحوا منه، يعنى از بعض آن ارض، بعض آن صعيد تيمم بكنيد، مسح بكنيد، خوب در ما نحن فيه آيه دلالت دارد كه علوق بوده باشد، حتى نقل شده است از كشّاف در تفسيرش اين گفته است كه هر كس در اين معنا شك كند كه مسحة وجهى من الطهر وصحة رأسى من الماء معنايش اين نباشد كه آب را استعمال كرده‏اند، طهر را استعمال كرده‏اند در مسح وجه، كسى كه در اين شك بكند جاى شك نيست، بدان جهت فتيمموا منه، فامسحوا بوجوهكم و ايديكم منه، معنايش عبارت از اين است كه از آن ارض مسح كنيد كه همان اعتبار علوق است، اينها وجهى است كه گفته شده است.

يك وجه ديگر صحيحه زراره است كه آن را مى‏گذارم به آخر كه آن صاحب حدائق به او تمسك كرده است.

بدان جهت علوقى كه هست، علوق دو تا معنى دارد، يك معنايش اين است كه انسان اجزاء ارضيه به دستش بچسبد، يعنى خاك به دستش بچسبد، شن به دستش بچسبد، وقتيكه جبهه را مسح مى‏كند، مسح كه مى‏كند، ارض جبهه را مسح مى‏كند، آن اجزاء ارضيه جبهه را مسح مى‏كنند، يعنى جلد مى‏كند، اجزاء ارضيه را به جبهه‏اش، چه جورى كه ماء موقع غسل جبهه را و صورت را مى‏شويد ماء است ديگر مى‏رسد كه اجزاء ارضيه به جبهه برسند، كه علوق معنايش اين باشد كه عند المسح اجزاء ارضيه به جبهه و به يدين برسد، اين يك معنايى هست، اين معنا بالاتفاق اعتبارى ندارد در تيمم، كسى هم الی يومنا هذا از اصحاب ما از عامه مدعى، ظاهرا دارد، از آن اصحاب ما كسى الى يومنا هذا ادعا كند فیما اعرف كسى ادعا نكرده است اين را.

يك علوق، علوق ديگرى است و آن اين است كه يدين به زدن به ما يتيمم به متأثر بشود، ولو غبارى بنشيند به دستها كه اينكه مى‏گوييم سنگ هم يك غبار مختصرى داشته باشد، عيبى ندارد تيمم به او، يك غبار سابقا گفتيم تراب صدق نمى‏كند به او، والاّ چند روز قبل مى‏گفتند آسمان را غبار گرفته بود، خاك نمى‏شود، اطلاق نمى‏شود، منصرف است خاك از او، والاّ خاك به آسمان نمى‏رود، اين غبار تأثر پيدا كند ولو غبارى بوده باشد.

آنى كه صاحب العروة فتوى مى‏دهد به استحباب او و سيد مرتضى و شيخنا البهائى و والدش و صاحب حدائق به اين علوق ملتزم هستند، صاحب العروة هم به استحباب او، ولكن اينها ملتزم هستند كه نه، معتبر است اين علوق اينجورى بوده باشد كه متأثر بشود يدين بواسطه ضرب فى الارض، اما اولى اعتبار ندارد، به جهت اين كه رواياتى كه خواندم امروز بعضى‏ها روايات صحيحه امام عليه السلام خودش بعد از اينكه دستش را به زمين زد نفضهما، يكى را به ديگرى زد كه اجزاء ارضيه بيافتد، اگر اجزاء ارضيه هم چسبيده است بيافتد، پس معلوم مى‏شود اين اخبار نفض كه على الارض است صريح در اين معناى كه آن علوق به آن معناى اولى اعتبار ندارد و در آيه مباركه ضمير منه به صعيد برنمى‏گردد، منه ضميرش به تيمم برمى‏گردد، چونكه تيمم در اول به معناى قصد است، در آيه مباركه هم به معناى قصد توجه شده است، استعمال شده است، آن مسح كسى كه قصد مى‏كند زمين را، صعيد طيّب را، قصدش به ضرب مى‏شود كه در روايات بيان شده است، مراد اين است، بعد در آيه دارد فامسحوا من، اين تيممى كه كرديد، تيمم در آيه فقط ضرب اليدين على الارض است، بعد در لسان متشرعه به مجموع الضرب و المسح تيمم گفته‏اند، در آيه شريفه اين است كه فتيمموا صعيدا طيّبا فامسحوا، فامسحوا مترتب بر تيمم است، فامسحوا مترتب بر تيمم است، در آيه مباركه تيمم قصد الارض است، صعيد و طيّب را قصد كنيد، قصد كردنش به ضرب اليدين است، فامسحوا من، از آن تيمم مسح كنيد، يعنى تيمم كه شد، اين مسح مترتب بر او بوده باشد نه اينكه ما يتيمم به كه صعيد است با او مسح كنيد، گفتيم اخبار نفض اين را باطل مى‏كند كه اجزاء ارضيه مسح كند جبهه را اين نيست، غبار هم كه اجزاء ارضيه نيست، اثر اجزاء ارضيه است، بدان جهت در ما نحن فيه اين آيه مباركه كه دارد فامسحوا من، يعنى فامسحوا من التيمم، از تيمم مسح كنيد و به عبارت اخرى اين بما يتيمم به برنمى‏گردد منه، به خود تيمم برمى‏گردد، كه مسح مترتب بشود و من هنا گفتيم سابقا دستهايش را به زمين بزند، گل هم بوده باشد، بعد بشويد بخواهد تيمم بكند، اين تيمم درست نيست.

(قطع نوار).



[1] سيد محمد کاظم يزدی، العروة الوثقى، (بيروت، مؤسسة الاعلمی للمطبوعات، چ2، ت1409ق)، ج1، ص492.

[2] وَ عَنْهُ عَنْ أَبِيهِ وَ عَنْ عَلِيِّ بْنِ مُحَمَّدٍ عَنْ سَهْلِ بْنِ زِيَادٍ جَمِيعاً عَنْ أَحْمَدَ بْنِ مُحَمَّدِ بْنِ أَبِي نَصْرٍ عَنِ ابْنِ بُكَيْرٍ عَنْ زُرَارَةَ قَالَ: سَأَلْتُ أَبَا جَعْفَرٍ ع عَنِ التَّيَمُّمِ- فَضَرَبَ بِيَدِهِ إِلَى الْأَرْضِ ثُمَّ رَفَعَهَا فَنَفَضَهَا- ثُمَّ مَسَحَ بِهَا جَبِينَهُ وَ كَفَّيْهِ مَرَّةً وَاحِدَةً؛ شيخ حر عاملی، وسائل الشيعة،(قم، موسسة آل البيت(ع)، چ1، ت1409ق)، ج3، ص359.

[3] مُحَمَّدُ بْنُ الْحَسَنِ بِإِسْنَادِهِ عَنْ أَحْمَدَ بْنِ مُحَمَّدِ بْنِ عِيسَى عَنْ عَلِيِّ بْنِ الْحَكَمِ عَنْ دَاوُدَ بْنِ النُّعْمَانِ قَالَ: سَأَلْتُ أَبَا عَبْدِ اللَّهِ ع عَنِ التَّيَمُّمِ- قَالَ إِنَّ عَمَّاراً أَصَابَتْهُ جَنَابَةٌ- فَتَمَعَّكَ كَمَا تَتَمَعَّكُ الدَّابَّةُ- فَقَالَ لَهُ رَسُولُ اللَّهِ ص وَ هُوَ يَهْزَأُ بِهِ يَا عَمَّارُ- تَمَعَّكْتَ كَمَا تَتَمَعَّكُ الدَّابَّةُ- فَقُلْنَا لَهُ فَكَيْفَ التَّيَمُّمُ- فَوَضَعَ يَدَيْهِ عَلَى الْأَرْضِ ثُمَّ رَفَعَهُمَا فَمَسَحَ وَجْهَهُ- وَ يَدَيْهِ فَوْقَ الْكَفِّ قَلِيلًا؛ شيخ حر عاملی، وسائل الشيعة،(قم، موسسة آل البيت(ع)، چ1، ت1409ق)، ج3، ص359.

[4] سيد محمد کاظم يزدی، العروة الوثقى، (بيروت، مؤسسة الاعلمی للمطبوعات، چ2، ت1409ق)، ج1، ص493.

[5] ر. ک: محمد حسن نجفی، جواهر الکلام، (بيروت، دار إحياء التراث العربی، چ7، ت1404ق)، ج5، ص194.