مسأله 7: «إذا لم يكن عنده من التراب أو غيره مما يتيمم به ما يكفي لكفيه معا يكرر الضرب حتى يتحقق الضرب بتمام الكفين عليه و إن لم يمكن يكتفى بما يمكن و يأتي بالمرتبة المتأخرة أيضا إن كانت و يصلي و إن لم تكن فيكتفي به و يحتاط بالإعادة أو القضاء أيضا».[1]
صاحب عروه قدس الله سره مىفرمايد اگر ما يتيمم به قليل است و شخص نمىتواند دو دستش را دفعة به آن بزند و فقط يك دست را وافى است.به عبارت ديگر: سعه ما يتيمم به سنگى است، يا ترابى است به اندازه يك كف دست، مىفرمايد در اين صورت دستها را مىزند به آن مقدار ما يتيمم به تدريجا، يك دستش را مىزند اول و بعد برمىدارد آن دست را، دست ديگر را به همان ما يتيمم به مىزند، مىفرمايد حتى اگر به كف واحد هم به يد واحد هم كفايت نكند به نصف دست كافى است ما يتيمم به، اول نصف دست را به آن ما يتيمم به مىزند، بعد نصف آخر آن دست را به آن ما يتيمم به مىزند، و بعد دست ديگر را همين جور مىزند كه ضرب اليدين على الارض من التراب او غير التراب اين محقق شده باشد قبل مسح الجبهة و اليدين، ظاهر عبارت ايشان اين است كه در صورت عدم تمكن اين عيبى ندارد اينجور تيمم كردن. آن وقت كلام واقع مىشود در اينكه دليل اين كه دستها را بايد دفعة زد، هر دو دست را با اين ما يتيمم به ولو در صورت اختيار و تمكن، خاك همه جا خاك است، شخصى مىخواهد اول يك دستش را بزند بعد دست ديگرش را، او را بردارد دست ديگر را بزند، دستها را به آن تراب يا اجزاء الارضيه على التعاقب بزند در حال اختيار، اين چرا جايز نباشد؟ كلام در اين مىشود كه اين دفعة زدن چه دليلى دارد؟
در ما نحن فيه مىشود گفت بر اينكه كسانى استدلال بكنند به بعض الوجوه عمده آنها اين است كه در بعضى روايات وارد شده است، تضرب يديه مرة، آن مرة در بعضى روايات است. يعنى براى مسح الجبهة و هكذا بعد از مسح الجبهة كه مسح احد اليدين، به باطن الاخرى است، يك دفعه مىزنند، ضربة للجبهة و اليدين، در بعضى روايات مرتين است، مرة للمسح على الجبهة و مرة للمسح على اليدين، خواهيم گفت كه اين دومى استحباب است، به يك مره مىشود هر دو را مسح كرد، مسئلهاش مىآيد انشاء الله در مسائل كيفيت التيمم، اين مرة گفتهاند معنايش اين است كه تدريجا بزنى مرة نمىشود، مرتين مىشود، يك دست را بزنى بعد دست ديگر را بزنى، اين كانّ مره نمىشود، مره به معنى دفعه است.
ولكن اين استدلال به نظر قاصر و فاتر ما درست نيست، اين مرة در ضرب اليدين است، ضرب اليدين بايد مرة باشد، انسان وقتى كه اول يك دستش را زد، بلند كرد، بعد دست دومش را زد ضرب اليدين مره شده است در مقابل مرتين كه دو دفعه هر دست را بر زمين بزند، يكى بر جبهه، يكى را بر يدين، اين مره معنايش اين است كه ضرب اليدين مرة واحده باشد، يك دفعه به زمين بزنى، نه يد را دو دفعه به زمين بزنى، آن يدين را دو دفعه زدهاند، آن يد را اول زدهاند، اين را متعاقبا، دو تا دست را يك دفعه زدهام به زمين، اگر از من بپرسند اين دستهايت را چند دفعه به زمين زدى؟ دو دست را يك دفعه زدهام، بدان جهت در اين روايات مرة او مرتين دلالتى نيست بر اينكه بايد ضرب تدريجى نباشد، دو دست را معا به زمين بزنى، مرة غير معا، معا به زمين بزنى مرة به اين معنا دلالت نمىكند. در صحيحه زراره در باب يازده همين جور است، در آن روايت اينجور است:
عن على ابن ابراهيم، عن ابيه يك سند، كلينى نقل مىكند، روايت سومى است در باب يازدهم تيمم، و عن على ابن محمد، عن سهل ابن زياد جميعا، على ابن محمد، عن سهل ابن زياد سند دومى است، على ابن محمد، على ابن محمد بندار است، على ابن محمد ابن عبد الله كه ابن بندار مىگويند اين ثقه است، از مشايخ كلينى است، سهل ابن زياد در او همان است كه شنيدهايد، اين دو تا سند است، چونكه اولى صحيحه است. ديگر دومى ضررى ندارد، عن احمد ابن محمد ابن ابى نصر بزنطى است، بزنطى نقل مىكند عن ابن بكير، ابن بكير هم نقل مىكند عن زراره، موثقه زراره مىشود، ابن بكير[2] است:
«قال سألت ابا جعفر عليه السلام»، عن التيمم سؤال كردم از تيمم «فضرب بيده على الارض ثم رفعها»، بعد دستش را برداشت «فنفضها» دستهايش را به هم زد كه آن خاك بريزد، «فنفضها» در آن صورت ثم مسح بها جبينه و كفيه مرة واحده، بعد از آن مسح كرد جبينش را و كفينش را مرة واحده، مرة واحده يعنى مسحش آن ضرب به يدين مرة واحده بود، چونكه مسح مرة آن جاى كلام نيست، در اين روايت مرة است، در بعضى روايات مرتين است كه معلوم است ضرب يدين مرتين هست.
در آن صحيحه زراره ديگر كه در باب دوازده است، روايت چهارمى است، عن الحسين ابن سعيد، شيخ نقل مىكند به سند از كتاب حسين ابن سعيد، حسين ابن سعيد عن حماد، حماد ابن عيسى است، عن حريز، عن زراره، عن ابى جعفر عليه السلام، قلت له كيف التيمم؟ قال هو ضرب واحد للوضوء و الغسل، تيمم بدل از وضوء و غسل فرقى ندارد، تضرب بيديك مرتين، دو دستت را دو دفعه بزن، ثم تنفضهما نفضة للوجه، يعنى مرة للوجه و مرة لليدين، دو دفعه بزن، اين دو دفعه زدن منافات ندارد كه چهار دفعه اول يك دست را زد، بعد دومى را، مسح كرد جبهه را، بعد يكى را زد، بعد دومى را يدين را مسح كرد، ضرب اليدين مرتين شده است.
بدان جهت در اين رواياتى كه ضرب اليدين مرة او مرتين است دلالتى بر معا و دفعة دلالتى بر اين معنا نيست، بدان جهت اين روايات برود كنار.
روايات ديگرى هست كه امام عليه السلام در مقام تعليم تيمم، خودش كه تيمم گرفته است امام عليه السلام اين يك دفعه زده است، امام عليه السلام يدينش را، دفعة زده است به زمين، مثل چه چيز؟ مثل اين كانّ دليل دومى مىشود، كه اخبار بيانيه، چونكه تيمم عبادت است، كيفيتش را بايد از ائمه علهيم السلام اخذ كرد، كما اينكه در بحث وضوء گفتيم و در رواياتى كه ائمه علهيم السلام تعليم كردهاند تيمم را، به تيمم خودشان به فعل خودشان كه تيمم گرفتهاند در آن روايات امام عليه السلاد دو دست را دفعة زده است، مثل صحيحه داود ابن نعمان كه داود ابن نعمان على الظاهر اين است كه بحثى در او نيست، منتهى جاى بحثش جاى ديگر، الان فرصتش نيست، روايت چهارمى[3] است در باب يازده:
«مُحَمَّدُ بْنُ الْحَسَنِ» كه شيخ است «بِإِسْنَادِهِ عَنْ أَحْمَدَ بْنِ مُحَمَّدِ بْنِ عِيسَى عَنْ عَلِيِّ بْنِ الْحَكَمِ عَنْ دَاوُدَ بْنِ النُّعْمَانِ » ، اين داود ابن نعمان، داود ابن نعمان هم مثل على ابن الحكم انبارى هستند، «قَالَ: سَأَلْتُ أَبَا عَبْدِ اللَّهِ ع عَنِ التَّيَمُّمِ» قضيه عمار را فرمود كه «قَالَ إِنَّ عَمَّاراً أَصَابَتْهُ جَنَابَةٌ- فَتَمَعَّكَ كَمَا تَتَمَعَّكُ الدَّابَّةُ» خودش را به خاك ماليد به دابه «فَقَالَ لَهُ رَسُولُ اللَّهِ ص» رسول الله (ص) اينجور فرمود كه «وَ هُوَ يَهْزَأُ بِهِ» ؟ تيمم چه جور است، شما بفرماييد؟ داود ابن نعمان مىگويد كه عرض كرديم به امام كه چه جور است؟ «يَا عَمَّارُ- تَمَعَّكْتَ كَمَا تَتَمَعَّكُ الدَّابَّةُ» اين چكار كرد يا عمار؟ «فَقُلْنَا لَهُ فَكَيْفَ التَّيَمُّمُ» دو دستش را به زمين گذاشت يعنى ضرب كرد على اليدين، خواهيم گفت وضع، وضع مع الشدة است. «فَوَضَعَ يَدَيْهِ عَلَى الْأَرْضِ ثُمَّ رَفَعَهُمَا فَمَسَحَ وَجْهَهُ- وَ يَدَيْهِ فَوْقَ الْكَفِّ قَلِيلًا»بعد هر دو تا را رفع كرد، يعنى رفع دفعة شده است، معلوم مىشود كه ضرب دفعة شده است، فمسح وجهه و جبينه، وجهه و يديه بعد از اينكه رفع كرد آن وقت مسح كرد جبين و يدينش را سلام الله عليه، ظاهر اين روايت اين است، خوب اگر اين باشد مىگوييم كه خوب، امام عليه السلام وقتى كه زمين ما يصح به التيمم سعه دارد بر يدين، داعى ندارد على التوافق بزند، اولا دلالتى داشته باشد اين روايت كه وضع معا بوده است به اين معنا دلالت داشته باشد، چونكه ارض سعه دارد بر يدين، داعى ندارد كه اول يكى را بگذارد، بعد دومى را بگذارد، بدان جهت در ما نحن فيه چونكه اين احتمال است، غايت امر در آن صورتى كه وضع اليدين ضرب اليدين، معا ممكن بوده باشد كه مفروض در روايت است، در اين ضرب اليدين معا مىشود، و اما وقتى كه ما يتيمم به كم شد، سعهاش كم شد، نه آنجا يدين را تعاقبا مىزند، اخذا به اطلاقات كه تيمم ضرب على الارض است يدين را مرة كه مرة گفتيم صدق مىكند هم در صورتى كه على التعاقب بشود، هم در صورتى كه على التدريج بشود، تيمم ضرب على الارض و مسح الجبهة و اليدين است، ضرب على الارض شده است، ضرب اليدين، غاية الامر اين روايات بيانيه اگر كسى از اينها فهميد كه بعضىها مثل اين معتبره داود ابن نعمان انبارى ظهور دارد كه امام عليه السلام معا وضع كرد و معا رفع كرد يدين را، اگر دلالتى داشته باشد اين در صورتى كه ضرب اليدين على الارض ممكن بود و اما در صورتى كه ممكن نباشد، اخذ به آن اطلاق مىكردند.
مىدانيد چه مىگويم؟ فعل لسان ندارد، احتمال هست بر اينكه امام عليه السلام در آن صورتى كه ضرب اليدن ممكن بود، بدان جهت دفعة زد، بدان جهت در موردى كه ما مىخواهيم در تيمم شرط كنيم در اطلاقات را در مورد امكان مىتوانيم تقييد كنيم كه در صورت ممكن بود دستها را معا بايد بزند، اما در صورتى كه ممكن نباشد، نه اخذ به اطلاق مىكنيم كه تيمم ضرب على اليدين است، و مسح الجبهة و اليدين است، ضرب الدين هم مرة باشد منافات ندارد، گفتيم مرة صدق مىكند، بدان جهت اين وجه اگر دلالت بكند در صورت عدم تمكن دلالت بر اعتبار نمىكند كه تيمم ساقط بشود، نه در اين صورت على التعاقب مىزند، آن نحوى كه در عروه فتوا داده است.
سؤال ...؟ فعل ظهور ندارد، فعل كار است، امام عليه السلام دستش را به زمين زد.
بدان جهت ضرب اليدين صدق مىكند، ولو تدريجا باشد، به آن اطلاقات تمسك مىكنيم، و مىگوييم اگر اعتبار داشته باشد دفعة هم بواسطه اين اخبار بيانيه اين در صورت تمكن است، اما در صورت عدم تمكن مقتضى الاطلاقات اين است كه تعاقب هم جايز است، تعاقب از اول جايز بود، چونكه مقتضى الاطلاقات بود، حتى روايات مرة او مرتين دلالت مىكرد كه تعاقب عيبى ندارد، از اين اطلاق رفع يد مىكنيم، اگر رفع يد كرديم، چونكه احتمال قوى هست رفع يد نكنيم، چونكه وقتى كه ما يتيمم به وسيع است، و مسح الجبهه هم با دو دستهايش بشود داعى ندارد دو دست را على التعاقب بزند، بدان جهت در خود اين روايات اينجور دلالتى بر اعتبار نيست، حتى بر اينكه امام دو دستش را معا زد، چونكه ما يتيمم به سعه داشت، غاية الامر كسى خيلى اصرار بكند، نه احتمال دخالت مىدهيم در صورت تمكن اينجور مىشود، اما در صورت عدم التمكن كه مفروض در كلام صاحب العروة است، على التعاقب عيبى ندارد، بدان جهت اگر خيلى كم بود كه به نصف دست كافى است با چهار دفعه، دو دفعه اين دو دست را به او مىزند اول كفش را مىزند يا سر انگشتان را مىزند بعد بقيه را مىزند، بعد دست ديگر را مىزند، يمين باشد يا يسار بوده باشد هم فرقى نمىكند، بله ، آن وقت اين هم ممكن نشد، ما يتيمم آن قدرى كم است، مثلا به اندازه يك نخود است، نمىشود با اين احراز ضرب اليدين على الارض كرد نوبت به مرتبه لاحقه مىرسد كه عبارت از غبار است.
سؤال ...؟چرا معا بزند؟ نه، لازم نيست.
بدان جهت در ما نحن فيه نوبت به مرتبه لاحقه مىرسد، مرتبه لاحقه هم كه نباشد فاقد الطهورين است كما ذكرنا.
سؤال ...؟عرض مىكنم اگر در اخبار بيانيه هم يك چيزى وارد شد و امام عليه السلام كارى را كرد او در صورت تمكن است.
[سؤال ...؟ آنجايى كه اطلاق نباشد، به برائت رجوع كنيم، آنى كه در اخبار وضوء داشتيم الان هم همين جور ملتزم هستيم مىگوييم اين كه در اصطلاح مىگويند، فعل كه لسان دلالت بر وجوب نمىكند، در وضوء گرفتن اخبارى هست بيانيه وضوء مىشود، در آن اخبار امام عليه السلام بعضى كارهايى در موقع وضوء گرفتن كرده است، آنجا بحث مىكرديم، بعضىها گفتهاند فعل دلالت بر لزوم ندارد، شايد اين مستحب است، بدان جهت شك در اعتبارش رجوع به برائت مىكنيم، ما آنجا گفتيم چونكه اين اخبار در دليل بيان عبادت است اينها وقتى كه امام عليه السلام فعلى را كرد، خوب بيان كرده است وقتيكه آن وضوئى را كه خود شارع بايد بيان بكند، اينجا جاى اصل عملى نيست، فعل به قرينه اينكه در مقام بيان عبادت لازمه است، ديگر لسان پيدا مىكند، بى لسان نمىشود، اعتبار پيدا مىكند، او ربطى به ما نحن فيه ندارد، در ما نحن فيه هم لسان ربط كرديم، گفت فعل هست، ولكن در صورت تمكن هستيم، بواسطه اين در صورت تمكن از اطلاقات رفع يد مىكنيم، ديگر از آن مقيّد و چيزى كه مقيّد مطلق است به اندازه دلالتش رفع يد مىشود، زايد بر دلالتش رفع يد از اطلاق مطلق نمىشود، نكات را متوجه باشيد، بدان جهت اينها دو مقام هستند.
سؤال: ...؟ بعضىها كه دعوا كردهاند كه نه، دستها را به هم بزنيد معلوم است كه اين دعواهاى اجماع، همان مدركش همان رواياتى است كه گفتم بيشتر از اين دلالتى ندارند، اگر اجماع باشد تعبدى نيست، مدركى است، اينها دليل در مسئله نمىشود، اين هم كه گفتهاند متعارف اين است كه دستها را معا به هم مىزنند، شايد شيخنا هم نظرش اين بوده باشد، اين را مىدانيد كه تعارف دليل نمىشود و موجب انصراف نمىشود، اگر اطلاقى داشته باشيم كه به ضرب غير متعارف هم صدق بكند، اما اولا در صورتى كه ما يتيمم به كم است، متعارف اين نيست كه معا مىزند، در ثانى اگر شيئى در صورت تمكن هم متعارف باشد كه معا مىزنند تعارف كه دليل انحجار نمىشود، بدان جهت گذشتيم اين را.
مسألة 8: «يستحبّ أن يكون على ما يتيمّم به غبار يعلّق باليد و يستحبّ أيضاً نفضها بعد الضرب».[4]
بعد صاحب عروه قدس الله نفسه الشريف مسئله ديگرى را مىفرمايند، قائل مىشود در اين مسئله به استحباب دو تا امر، يك امر اين است كه مىفرمايد، مستحب است انسان وقتى كه وضوء مىگيرد، تيمم مىكند به چيزى تيمم بكند كه در دستهايش بعد از زدن علوق بوده باشد، در دستها يعنى يك چيزى، علوقى كه بعد، مصلحت اين است كه توضيح ندهم اين علوق را، مصلحت در اين است، چونكه اگر الان توضيح بدهم اين استدلالات فسادش ظاهر مىشود، يك چيزى بايد به دستش برسد از اجزاء ارضيه، از تراب بچسبد موقعى كه مىزند، يدينش متأثر بشود، سنگ شستهاند، تميز، كاشى است يا فرض كنيد موزاييك است، دستهايش را به او زد، ديد تأثرى در او نيست، مستحب است، تيمم را به چيزى بكند كه در يدينش علوق بوده باشد، يعنى چيزى بچسبد به يدينش، اين مىفرمايد مستحب است.
بعضىها از قدما و از متأخرين بلكه اكثر متأخرين متأخرين اينجور نسبت دادهاند كه آنها متلزم به علوق شدهاند كه بايد در دستش بعد از زدن علوق باشد، سيد مرتضى از قدما از متأخرين، متأخرين، شيخ بهايى، خودش، پدرش، صاحب الحدائق قدس الله نفسه الشريف و هكذا بهبهانى،[5] جماعتى ملتزم شدهاند كه علوق شرط است.
چرا شرط است؟ اينها وجوهى را ذكر كردهاند كه در بيان اين وجوه معلوم مىشود كه علوق چيست؟
وجه اول اصل است، يعنى اصالت الاشتغال، چونكه اگر دستهايش را به سنگ شسته بزند كه چيزى در دستش نچسبد با او بخواهد تيمم بكند، شك مىكنيم كه طهارت حاصل شد يا نه؟ خوب مقتضاى اصل اين است كه طهارت حاصل نشده است، قبل از اينكه اين تيمم بكند، طهارت نداشت، الان هم اين طهارت را ندارد، اين اصل است، اصالت الاشتغال.
مىدانيد اين اصل دو تا اشكال دارد، اشكال اولى اين است كه اين اصل مبتنى بر اين است كه طهارت امر مسببى باشد، تيمم سبب بوده باشد كه دو تا وجود بشود كه طهارت امر بسيطى هست، او معتبر در صلاة است، وقتى كه ما بدون علوق تيمم كرديم نمىدانيم آن وجود بسيط موجود شد كه طهارت نفسى است، موجود شد يا نه؟ خوب اصل اين است كه موجود نشده است، جاى قاعده اشتغال است، چونكه شك در متعلق تكليف كه طهارت است نداريم، شك در محصّلش داريم؛ كه مىگويند مورد اشتغال است، اين مبتنى بر اين حرف است و اين حرف را سابقا بيان كرديم كه اين حرفى كه ما اساس صحيحى ندارد، طهارت عنوان بر خود تيمم است، خود تيمم بعد الحدث مصداق طهارت است از كسى كه آب ندارد، كما اينكه وضوء و غسل بعد حدث الاصغر و الاكبر خودش طهارت است، خود غسل، خود وضوء طهارت است، اذا تيمم فقد فعل احد الطهورين كه سابقا اشاره كرديم، خود فعل است، تيمم خود فعل طهارت است، بدان جهت در ما نحن فيه روايات ديگر كه هو على وضوء، در روايات هم دارد كه هو على تيمم بلا ان يحدث او يجد ماء، تيمم خودش باقى است، بدان جهت در ما نحن فيه شك مىافتد به دوران الامر بين الاقل و الاكثر، نمىدانيم آنى كه شارع در زير امر به صلاة اخذ كرده است، قيدا، او عبارت از ضرب اليدين است و مسح الجبهة و اليدين است يا ضرب اليدين مع اخذ اليدين شيئا من الارض، كه علوق لازم است، نمىدانيم، دوران الامر بين الاقل و الاكثر مىشود، مقتضى البرائه رجوع برائت عدم اكثر است، اين بحثش در بحث اصول ذكر شده است كه در دوران الامر بين الاقل و الكثر وادى در مطلق و مقيّد مقتضى البرائه اكتفا به مطلق است و اكتفا به اقل است، اين يك اشكال.
اشكال دومى اين است كه اصل آن وقتى نوبت مىرسد كه دليل اجتهادى در بين نبوده باشد بر عدم اعتبار، در ما نحن فيه دليل اقامه خواهيم كرد كه علوق اعتبارى ندارد، نوبت به اصل عملى نمىرسد، چونكه دليل اجتهادى بر عدم الاعتبار است، نوبت به اصل عملى نمىرسد.
امر ديگرى را هم كه گفتهاند شايد اينها بهترين وجه بوده باشد، گفتهاند در روايات وارد شده بود ان الله جعل الارض يا جعل التراب طهور، اين طهور به معناى ما يتطهر به است، اين طهور در اينجا، ان الله جعل الارض طهورا نه جعل الارض طهارة، يعنى ما يطهر به، چونكه طهور دو تا معنا دارد، يكى به معنا طهارت است، مثل لا صلاة الاّ بطهور يا اذا تيمم فقد فعل احد الطهورين كه آن طهور فعل است، به خلاف زمين، تراب فعل منهى است.
[سؤال ... جواب:] من مىگويم طهور دو تا مستعمل فيه دارد، بعضا استعمال مىشود به معناى طهارت، امام مىفرمايد اذا تيمم فقد فعل احد الطهورين، اين طهور به معنا طهارت است، چرا؟ چونكه تراب كه فعل نيست، فعل من نيست، آب كه فعل من نيست، اين طهور به معنا طهارت است، در يك جايى هم كه مىگويد ان الله جعل الارض طهورا، جعل التراب الطهورا، كما جعل الماء طهورا، آن طهور به معناى ما يتطهر به است، مثل وقود كه به معنا ما يتوقع به، حيض فعل من نيست، اين هم تراب فعل من نيست.
در ما نحن فيه ، گفته شده است كه ان الله جعل الارض ترابا اين تراب كه طهور است، ارض كه طهور است، چه چيزش طهور است؟ گفتهاند به استعمالش طهور مىشود، چه جورى كه ماء به استعمالش طهور مىشود، اين تراب و ارض هم به استعمالش طهور مىشود، خوب اگر شما دستها را زديد به موزاييكى كه شسته و رفته شده است به سنگى كه شسته شده است، با او مسح كردى، شما ارض را استعمال نكردى، دستهايش هيچ چيز نچسبيده است، بدان جهت گفتهاند عمده دليل ان الله جعل الارض طهورا دليل به اعتبار علوق است، چونكه اين طهور است، يعنى به استعمالش طهارت مىآورد، وقتى كه شما اين را استعمال نكرديد، در يدين علوقى نبود طهارت حاصل نمىشود، اين دليل دومى است.
دليل سومى آيه مباركه است، در آيه مباركه دارد كه فلم تجدوا ماء، وضوء را بيان مىفرمايد، تا مىفرمايد فلم تجدوا ماء فتيمموا صعيدا طيبا، از صعيد طيّب تيمم بكنيد، فامسحوا بوجوهكم و ايديكم منه يعنى از آن صعيد مسح كنيد، از آن صعيد مسح كنيد، خوب وقتى كه دست من همهاش پاك است، سنگى كه شسته شده است به او تيمم كردم من چه جور از بعض ارض مسح كردهام، فامسحوا منه، يعنى از بعض آن ارض، بعض آن صعيد تيمم بكنيد، مسح بكنيد، خوب در ما نحن فيه آيه دلالت دارد كه علوق بوده باشد، حتى نقل شده است از كشّاف در تفسيرش اين گفته است كه هر كس در اين معنا شك كند كه مسحة وجهى من الطهر وصحة رأسى من الماء معنايش اين نباشد كه آب را استعمال كردهاند، طهر را استعمال كردهاند در مسح وجه، كسى كه در اين شك بكند جاى شك نيست، بدان جهت فتيمموا منه، فامسحوا بوجوهكم و ايديكم منه، معنايش عبارت از اين است كه از آن ارض مسح كنيد كه همان اعتبار علوق است، اينها وجهى است كه گفته شده است.
يك وجه ديگر صحيحه زراره است كه آن را مىگذارم به آخر كه آن صاحب حدائق به او تمسك كرده است.
بدان جهت علوقى كه هست، علوق دو تا معنى دارد، يك معنايش اين است كه انسان اجزاء ارضيه به دستش بچسبد، يعنى خاك به دستش بچسبد، شن به دستش بچسبد، وقتيكه جبهه را مسح مىكند، مسح كه مىكند، ارض جبهه را مسح مىكند، آن اجزاء ارضيه جبهه را مسح مىكنند، يعنى جلد مىكند، اجزاء ارضيه را به جبههاش، چه جورى كه ماء موقع غسل جبهه را و صورت را مىشويد ماء است ديگر مىرسد كه اجزاء ارضيه به جبهه برسند، كه علوق معنايش اين باشد كه عند المسح اجزاء ارضيه به جبهه و به يدين برسد، اين يك معنايى هست، اين معنا بالاتفاق اعتبارى ندارد در تيمم، كسى هم الی يومنا هذا از اصحاب ما از عامه مدعى، ظاهرا دارد، از آن اصحاب ما كسى الى يومنا هذا ادعا كند فیما اعرف كسى ادعا نكرده است اين را.
يك علوق، علوق ديگرى است و آن اين است كه يدين به زدن به ما يتيمم به متأثر بشود، ولو غبارى بنشيند به دستها كه اينكه مىگوييم سنگ هم يك غبار مختصرى داشته باشد، عيبى ندارد تيمم به او، يك غبار سابقا گفتيم تراب صدق نمىكند به او، والاّ چند روز قبل مىگفتند آسمان را غبار گرفته بود، خاك نمىشود، اطلاق نمىشود، منصرف است خاك از او، والاّ خاك به آسمان نمىرود، اين غبار تأثر پيدا كند ولو غبارى بوده باشد.
آنى كه صاحب العروة فتوى مىدهد به استحباب او و سيد مرتضى و شيخنا البهائى و والدش و صاحب حدائق به اين علوق ملتزم هستند، صاحب العروة هم به استحباب او، ولكن اينها ملتزم هستند كه نه، معتبر است اين علوق اينجورى بوده باشد كه متأثر بشود يدين بواسطه ضرب فى الارض، اما اولى اعتبار ندارد، به جهت اين كه رواياتى كه خواندم امروز بعضىها روايات صحيحه امام عليه السلام خودش بعد از اينكه دستش را به زمين زد نفضهما، يكى را به ديگرى زد كه اجزاء ارضيه بيافتد، اگر اجزاء ارضيه هم چسبيده است بيافتد، پس معلوم مىشود اين اخبار نفض كه على الارض است صريح در اين معناى كه آن علوق به آن معناى اولى اعتبار ندارد و در آيه مباركه ضمير منه به صعيد برنمىگردد، منه ضميرش به تيمم برمىگردد، چونكه تيمم در اول به معناى قصد است، در آيه مباركه هم به معناى قصد توجه شده است، استعمال شده است، آن مسح كسى كه قصد مىكند زمين را، صعيد طيّب را، قصدش به ضرب مىشود كه در روايات بيان شده است، مراد اين است، بعد در آيه دارد فامسحوا من، اين تيممى كه كرديد، تيمم در آيه فقط ضرب اليدين على الارض است، بعد در لسان متشرعه به مجموع الضرب و المسح تيمم گفتهاند، در آيه شريفه اين است كه فتيمموا صعيدا طيّبا فامسحوا، فامسحوا مترتب بر تيمم است، فامسحوا مترتب بر تيمم است، در آيه مباركه تيمم قصد الارض است، صعيد و طيّب را قصد كنيد، قصد كردنش به ضرب اليدين است، فامسحوا من، از آن تيمم مسح كنيد، يعنى تيمم كه شد، اين مسح مترتب بر او بوده باشد نه اينكه ما يتيمم به كه صعيد است با او مسح كنيد، گفتيم اخبار نفض اين را باطل مىكند كه اجزاء ارضيه مسح كند جبهه را اين نيست، غبار هم كه اجزاء ارضيه نيست، اثر اجزاء ارضيه است، بدان جهت در ما نحن فيه اين آيه مباركه كه دارد فامسحوا من، يعنى فامسحوا من التيمم، از تيمم مسح كنيد و به عبارت اخرى اين بما يتيمم به برنمىگردد منه، به خود تيمم برمىگردد، كه مسح مترتب بشود و من هنا گفتيم سابقا دستهايش را به زمين بزند، گل هم بوده باشد، بعد بشويد بخواهد تيمم بكند، اين تيمم درست نيست.
(قطع نوار).
[1] سيد محمد کاظم يزدی، العروة الوثقى، (بيروت، مؤسسة الاعلمی للمطبوعات، چ2، ت1409ق)، ج1، ص492.
[2] وَ عَنْهُ عَنْ أَبِيهِ وَ عَنْ عَلِيِّ بْنِ مُحَمَّدٍ عَنْ سَهْلِ بْنِ زِيَادٍ جَمِيعاً عَنْ أَحْمَدَ بْنِ مُحَمَّدِ بْنِ أَبِي نَصْرٍ عَنِ ابْنِ بُكَيْرٍ عَنْ زُرَارَةَ قَالَ: سَأَلْتُ أَبَا جَعْفَرٍ ع عَنِ التَّيَمُّمِ- فَضَرَبَ بِيَدِهِ إِلَى الْأَرْضِ ثُمَّ رَفَعَهَا فَنَفَضَهَا- ثُمَّ مَسَحَ بِهَا جَبِينَهُ وَ كَفَّيْهِ مَرَّةً وَاحِدَةً؛ شيخ حر عاملی، وسائل الشيعة،(قم، موسسة آل البيت(ع)، چ1، ت1409ق)، ج3، ص359.
[3] مُحَمَّدُ بْنُ الْحَسَنِ بِإِسْنَادِهِ عَنْ أَحْمَدَ بْنِ مُحَمَّدِ بْنِ عِيسَى عَنْ عَلِيِّ بْنِ الْحَكَمِ عَنْ دَاوُدَ بْنِ النُّعْمَانِ قَالَ: سَأَلْتُ أَبَا عَبْدِ اللَّهِ ع عَنِ التَّيَمُّمِ- قَالَ إِنَّ عَمَّاراً أَصَابَتْهُ جَنَابَةٌ- فَتَمَعَّكَ كَمَا تَتَمَعَّكُ الدَّابَّةُ- فَقَالَ لَهُ رَسُولُ اللَّهِ ص وَ هُوَ يَهْزَأُ بِهِ يَا عَمَّارُ- تَمَعَّكْتَ كَمَا تَتَمَعَّكُ الدَّابَّةُ- فَقُلْنَا لَهُ فَكَيْفَ التَّيَمُّمُ- فَوَضَعَ يَدَيْهِ عَلَى الْأَرْضِ ثُمَّ رَفَعَهُمَا فَمَسَحَ وَجْهَهُ- وَ يَدَيْهِ فَوْقَ الْكَفِّ قَلِيلًا؛ شيخ حر عاملی، وسائل الشيعة،(قم، موسسة آل البيت(ع)، چ1، ت1409ق)، ج3، ص359.
[4] سيد محمد کاظم يزدی، العروة الوثقى، (بيروت، مؤسسة الاعلمی للمطبوعات، چ2، ت1409ق)، ج1، ص493.
[5] ر. ک: محمد حسن نجفی، جواهر الکلام، (بيروت، دار إحياء التراث العربی، چ7، ت1404ق)، ج5، ص194.