كلام در آن واجب ثانى بود كه امر ثانى كه معتبر است در تيمم، تيممى كه با اين مقام به وضوء او الغسل مىشود، كه او مسح الوجه است در ظاهر عبارت صاحب عروه اين بود كه مسح الوجه من قصاص الشّعر جبينين و جبهه الى الحاجبين مسح مىشود، در ذيل هم دارد كه و الاحوط مسح حاجبين است، دو تا ابرو هم مسح بشود و بيان خواهيم كرد كه ظاهر عبارت ايشان احتياط استحبابى است، چون كه تحديد كرد اول آن مقدارى كه لازم است مسح بشود، قهراً زايد بر او احتياط استحبابى مىشود، مسبوق به فتوا مىشود اين احتياط.
اين را بدانيد، رواياتى كه به ما رسيده است، اين روايات على طوائف ثلاث است، در طايفهاى كه روايات كثيره است. عنوان وجه است، كه مسح عليه السّلام بعد ضرب اليدين و نفذهما وجهه يا تضرب بيديه و تمسح وجهه، غالب روايات عنوان وجه را دارد، و در بعضى روايات عنوان، عنوان جبين است، مسح جبينه، در روايات بيانيه دارد كه امام(ع) جبينش را مسح كرد، در بعضى جبنيه است، جبينه دو جبينش را مسح كرد، اين جبنين و الجبين و الوجه اينها سه طايفه است، از اين رواياتى كه جبين دارد، از اين روايات روايتى است كه او را هم كلينى قدس الله نفسه الشّريف نقل كرده است و هم شيخ الطّائفه نقل كرده است، در نقل شيخ عوض جبين جبهه است، فمسح جبهته، در نقل كافى جبين است، فمسح جبينه، خب اول فرق اينها كه معلوم است، جبهه از پيشانى آن مستوى را مىگويند كه ما بين قصاص الشّعر و بين الحاجبين است كه مستوى است، جبينين اين طرف يمين جبهه و طرف شمال جبهه را مىگويند كه انحاء دارد، اين پيشانى كه ما مىگوييم پيشانى، پيشانى شامل مىشود هم جبهه و هم جبينين را، اينها در روايات در بعضىها تعبير به جبين شده است كه به يكى كه هم صدق مىكند، در بعضى روايات جبينين ذكر شده است كه دو تا بايد بوده باشد، در يك روايت هم كه كلينى جبين نقل كرده است، شيخ او را جبهه نقل كرده است.
و آن روايت همان روايت زراره است. موثقه زراره در باب 11 روايت سوم[1] است:
كلينى نقل مىكند عنه يعنى عن على ابن ابراهيم عن ابيه، اين يك سند و عن على ابن محمد، على ابن محمد ابن عبد الله ابن بندار است كه ثقه است و از شيوخ كلينى قدس الله نفسه الشّريف است، اين على ابن محمد بندار نقل مىكند از سهل ابن زياد دو سند مىشود، جميعاً يعنى هم پدر على ابن ابراهيم، هم سهل ابن زياد نقل كردهاند عن احمد ابن محمد ابن ابى نصر بزنطى عن ابن بكير عن عبد الله ابن بكير عن زراره، در نقل كلينى اين است كه «سَأَلْتُ أَبَا جَعْفَرٍ ع عَنِ التَّيَمُّمِ- فَضَرَبَ بِيَدِهِ إِلَى الْأَرْضِ ثُمَّ رَفَعَهَا فَنَفَضَهَا- ثُمَّ مَسَحَ بِهَا جَبِينَهُ وَ كَفَّيْهِ مَرَّةً وَاحِدَةً»، جبينش را مسح كرده است، و كفّيه، دو كفّش را مسح كرده است، مرّةً واحده، خودش هم يك دفعه زد به يك دفعه مسح كرد، هم جبين را و هم كف را، شيخ اين روايت را از كلينى همين جور نقل كرده است، چون كه كثيراً مّا شيخ الطّائفه در تهذيب رواياتى را از كلينى كه نقل مىكند، بعد سندى كه خودش دارد به آن روايت آن را هم نقل مىكند، بعد فرموده است كه رواه الشّيخ باسناده عن محمد ابن يعقوب و رواه أيضاً، اين از آن مواردى است كه سند خودش را نقل مىكند، عن المفيد عن احمد ابن محمد عن ابيه عن الصفّار عن احمد ابن محمد عن الحسين ابن سعيد عن احمد ابن محمد عن ابن بكير، الاّ انّه قال ثمّ مسح بها جبهته، در روايت شيخ جبهه است.
بعضىها فرمودهاند كه اين روايت تصبح مجملة، براى اين كه ما نمىدانيم زراره كه اين روايت را نقل كرده است، جبهته است يا اين كه جبينه است، كلينى جبين نقل كرده است، شيخ جبهه نقل كرده است، بعد فرمودهاند كه اصلاً در ما نحن فيه نقل شيخ معتبر است، يعنى نقل جبهه ثابت نمىشود. چرا؟ چون كه شيخ نقل كرده است عن المفيد عن احمد ابن محمد عن ابيه عن الصفّار، اين احمد ابن محمد، احمد ابن محمد ابن يحيى است كه فرمودهاند توثيق ندارد اين، محمد ابن يحيى از اجلاء است، ولكن توثيق ندارد.
عرض مىكنم بر اين كه اين حرف به نظر قاصر فاتر ما صحيح نيست. چرا؟ براى اين كه اين احمد ابن محمد اولاً ظاهر اين است كه احمد ابن محمد ابن حسن ابن وليد است، احمد ابن حسن ابن وليد هم توثيق خاص ندارد مثل احمد ابن محمد ابن يحيى، ولكن اينها از معاريف هستند كه شيوخ مفيد هستند، مفيد عليه الرّحمه روايات كثيرهاى را كه شيخ در تهذيب از مفيد نقل كرده است، به واسطه اين دو بزرگوار است، احمد ابن محمد ابن يحيى، احمد ابن محمد ابن حسن ابن وليد است، بدان جهت ذمّى، قدحى درباره اينها نرسيده است، اين اجلاء از آنها نقل كردهاند، اين معلوم مىشود كه اين اشخاص حسن ظاهر داشتند در حال حياتشان، مىدانيد شخصى كه معروف شد، اگر در او عيب شد، روايتش از اعتبار بيفتد در او عيب باشد عيبش را درمىآورند، شخص گمنامى بشود كه روايات قليلهاى دارد، بعضىها فقط از او نقل روايت كردهاند، در او متعرّض نشوند، خب صحبتى نيست، و امّا شخص معروفى كه مشايخ مثل مفيد است كه شيخ تهذيبش را پر كرده است از رواياتى كه از شيخ ايّده الله چون كه وقتى كه تهذيب را مىنوشت اوايل نوشتن شيخ مفيد زنده بود، بدان جهت تعبير مىكند قال شيخ ايّده الله، و امّا بعد كه مىرسد ديگر فوت كرده بود، استبصار را وقتى كه مىنوشت فوت كرده بود شيخ مفيد، بدان جهت در ما نحن فيه اين جور شخصى كه اين جور معروف است قدحى نرسند، معروف به شيوخ حديث است كه از شيوخ حديث است، روايات كثيرهاى از او اخذ شده است، كسى كه تهذيب را مطالعه كند مىبينيد چه قدر رواياتى از مفيد نقل كرده است شيخ در اين تهذيبى كه هست به واسطه اين دو شخص، اين چون كه دارد احمد ابن محمد رواه الشّيخ عن المفيد عن احمد ابن محمد عن ابيه عن الصفّار، معروف است تلامذه صفّار محمد ابن حسن ابن وليد است، بدان جهت اين احمد ابن محمد به احتمال قوى احمد ابن محمد ابن حسن وليد است، بدان جهت اين هم توثيق خاصّى ندارد، ولكن اين روايت ضعيف نمىشود، اين اولاً.
و ثانياً اين است كه درست توجّه كنيد اين نكته را، اين بعضاً جبهه مىگويند، مرادف مىشود با پيشانى كه ما مىگوييم، جبينين را هم مىگيرد، ربّما جبين مىگويند، مراد تمام آنى است كه پيشانى است كه ما مىگوييم، هم جبهه و هم جبينين، اين اطلاق متعارف است در اينها، ياد بگيريد اين را، ائمه عليهما السّلام خودشان تجويز كردهاند به اصحابشان رواياتى كه از ما شنيديد مىتوانيد سؤال كردند نقل به معنا مىتوانيد بكنيد، عين الفاظ را لازم نيست نقل كنيد، و تعبّد هم شده است آنى را كه راوى نقل مىكند ولو نقل به معنا بوده باشد، قرينهاى بر خطايش نبوده باشد، با آن كلامى كه او در حقيقت نقل به معنا است، معامله كلام معصوم مىشود، معناى حجّيت ما روى عنّا ثقاتنا اين است، روى اين اساس بدان جهت اين زراره آن وقتى كه اين روايت را نقل مىكرده است، دو جور نقل كرده است، هم جبهه نقل كرده است و هم جبين نقل كرده است، چون كه در تيمم يك جبين مسح نمىشود، مراد جبينين است، مثل در بعضى روايات كه گفته بود در اين روايت هم يده على الارض يك دست نيست، يدين بايد زده بشود، چه جورى كه آن جا مراد از يد يدين است، مراد هم از جبين، جبينين است و مراد هم از جبهه پيشانى است، اين از قبيل نقل به معنا است، روى اين اساس جبين بوده باشد، قطعاً يك جبين مسحش كافى نيست، چون كه در روايات ديگر جبينين دارد، پس معلوم مىشود مراد از جبين جبينين است.
و اين را هم بدانيد پيشانى را كه در تيمم مسح خواهد شد، مرحوم صاحب عروه پشت سر مىفرمايد بايد به مجموع الكفّين مسح بشود، اگر به مجموع الكفّين جبينين مسح بشود، جبهه هم مسح مىشود لا محالة، اگر بنا بشود جبينين به مجموع كفّين مسح بشود، لا محالة جبهه هم مسح مىشود، چون كه عرض اين يدين از پيشانى غالباً الاّ نادراً كه شاز است وسيعتر است، جبينين با يدين مسح بشود، پيشانى هم مسح مىشود.
بدان جهت اشكالى ندارد مقتضاى جمع ما بين اين سه طايفه كه جبهه هم طايفه ديگر شد كه طايفه رابعه شد، مقتضاى اين سه طايفه اين است كه آنى كه در باب تيمم لازم است، اين است كه جبينين و جبهه بايد مسح بشود به يدين، اين معنا مستفاد اين طوايف است، امّا آن طايفه اولى كه مىگفت وجه را مسح كن، دارد در روايات بيانيه كه ضرب بيديه على الارض امام(ع) فمسح وجهه، هم در روايات آمرة دارد كه تضرب بيديك الارض و تمسح وجهك، وجهش را، اين را مىدانيد كه وجه ظهورش تمام الوجه است، مثل فاغسلوا وجوهكم، ولكن در ما نحن فيه جمع ما بين طايفه اولى كه وجه را مسح كن و ما بين اين طوايف ثلاث كه جبينين مع الجبهه وصف مىشود، اين است كه مراد از وجه در ما نحن فيه تمام الوجه نيست، وجه را مسح كن، يعنى آن مقدار. اين خلاف ظاهر است، ولكن قرينه دارد، طايفه ثانيه و ثالثه و رابعه قرينه است بر اين كه تمام الوجه وجوب المسح ندارد.
اقوی از اين طوايف ثلاث صحيحه زرارهاى است كه وارد شده بود در او من اين علمت انّ المسح ببعض الرّأس، او ولو زراره از امام باقر سلام الله عليه مسح به بعض الرّأس را سؤال كرد، ولكن امام(ع) در ذيلش باب تيمم را هم متعرّض شد، فرمود خداوند متعال بعد كه در ذيل آيه فرموده است فامسحوا بوجوهم از اين جا معلوم مىشود كه تمام الوجه مسحش لازم نيست، صريح بود در اين معنا كه در تيمم تمام الوجه معتبر نيست مسح بشود، بعضش بشود، منتهى آن جا بعض تعيين نشده بود، طايفه ثانيه و ثالثه و رابعه كه جبهه دارد اينها معيّن مىشود، اين اشكالى ندارد، آنى كه مشهور گفتهاند و ملتزم شدهاند كه در باب تيمم مسح تمام الوجه معتبر نيست، كما اين كه نسبت دادهاند به بعضىها كه تمام الوجه مسح مىشود، بله اين معنا اعتبارى ندارد، بعض الوجه است، آن بعض هم اين است.
بله يك مطلب ديگرى است، و آن مطلب ديگر اين است كه مقدار واجب در تيمم همان مسح الپيشانى است كه جبهه با جبينين مسح بشود، ولكن بقيه صورت را مسح كردن مستحب است در باب تيمم، جماعتى اين را ملتزم شدهاند، و اين يك قاعدهاى است در اصول منقّح است، جايى كه امرى به فعلى وارد بشود، و ما بدانيم كه اين امر ظاهرش مراد نيست، امرش داير است كه اين امر را حمل بر تقيه بكنيم يا حمل بر استحباب بكنيم، جماعتى حمل به استحباب مىكنند، مثلاً من باب مثال روايات متعددهاى داريم كه در آن روايات امر شده است به وضوء بعد خروج المذى، بعد از اين كه از انسان مذى خارج شد، امر شده است بر اين كه وضوء بگير، يعنى ناقض وضوء است، و ما مىدانيم كه مذى ناقض وضوء نيست، چون كه در روايات ديگر حصر فرمودهاند، تصريح فرمودهاند كه مذى ناقض وضوء نيست، بدان جهت امر اين روايت مردد است اين جور روايات را، حمل بر تقيه بكنيم، چون كه مذهب عامّه اين است كه مذى ناقض وضوء است، آنها مذهبشان اين است، امر داير است كه اين روايت را حمل بر تقيه بكنيم يا ملتزم بشويم كه وضوء گرفتن بعد خروج المذى مستحب است، جماعتى پيدا شدهاند و گفتهاند كه حمل بر استحباب مىكنيم، چون كه آنى كه نمىتوانيم ظهورش را بگيريم، او همان لزوم و وجوب است.
ولكن آن جا همين جور عرض كردهايم و قبل از ما هم ديگران فرمودهاند اين در جايى است كه امر، امر ارشادى نباشد. اين كه امر مىكند به وضوء بعد خروج المذى واجب نفسى نيست، اين ارشاد است بر اين كه مذى ناقض وضوء است، وقتى كه روايات تصريح كردند كه ناقض وضوء نيست اين روايت مىشود هيچ، آنى كه حمل مىشود به استحباب در جايى است كه تكليف نفسى باشد، مولوى باشد ظاهر خطاب، گفتيم اگر قرينه داشتيم كه وجوب نيست، يعنى واجب نفسى نيست مىشود مستحب نفسى، مثل فرض كنيد كه امر شده است فقط به غسل الجمعه ظاهر امر وجوب است، وقتى كه قرينه داشتيم وجوب نيست حمل مىشود به استحباب، و امّا در موارد اوامر ارشاديه كه ارشاد به ناقضيّت است، مانعيّت است، شرطيّت است، اين جا دليل قائم شد كه اين جور نيست، استحباب معنا دارد، نمىگوييم ممكن نيست، خلاف ظاهر است حمل به استحباب، ظاهر اين است كه اين حكم شرطى را مىگويد، ناقضيّت را مىگويد، آن روايات مىگويد ناقضيّت ندارد، موافق عامّه است اين، داخل مىشود آن دو طايفه خبرى كه دو خبرى كه به شما رسيد يكى موافق با قوم بشود، يكى مخالف با آنها بشود، فانّ الرّشد فى خلافهم، موافق با آنها طرح مىشود، ما نحن فيه هم همين جور است، عامّه ملتزم هستند كه تمام وجه شرطيّت دارد، اين كه در روايات تضرب بيديك الارض و تمسح وجهك اين فرض بفرماييد همين جور است و تضرب بيديك الارض و تمسح وجهك آن موافق با عامّه است.
آن رواياتى كه در ما نحن فيه تحديد مىكند و مىگويد من اين علمت انّ المسح ببعض الرّأس اين شرطيّت ندارد، در اين مورد اگر قرينهاى پيدا بشود كه نه اين تقيه نيست، چون كه امام(ع) بعد از اين كه امر كرد به مسح الوجه بعد فرمود كه مسح كن كف يمنى را بالايسرى و به كفّ يمنى يسرى را، اين معلوم مىشود كه اين موافق با تقيه نيست وجه، چرا؟ چون كه اگر موافق با عامّه بود اين حكم عامّه را شرطيت را بيان مىكرد، مىگفت از ذراع مسح بكن مثل صحيحه محمد ابن مسلم، معلوم مىشود كه نه اين در مورد تقيه نيست، اين ملتزم شدن به استحباب مانعى ندارد، ملتزم شدن بر اين كه انسان تمام وجه را مسح بكند مستحب است، اين عيبى ندارد.
و لكن تمامى اين حرفهايى كه گفتم اين موقوف است بر اين كه ما بين طايفه اولى و روايات ديگر جمع عرفى نباشد، اين كه حمل بر تقيه مىكنند، يا حمل بر استحباب مىكنند، اين در جايى است كه جمع عرفى نباشد ما بين روايات، در ما نحن فيه اطلاق وجه و اراده وجه امر متعارفى است، صورتت زخم شده است، يعنى همهاش زخم شده است؟ اين كه مىگويند صورتت زخم شده است وجه است، وجه را اطلاق مىكند به بعضش، اطلاق كل لفظ موضوع للكل كه ظاهر در كل است به بعضش، نه امر متعارفى است، بدان جهت حرف صحيح در ما نحن فيه اين است رواياتى كه در آنها امر به مسح الوجه شده است يا آن رواياتى كه امام (ع) فمسح وجه حمل بر استعمال متعارف مىشود، يعنى مسح كرد وجهش را نه تمامش را، روايات جبين و صحيحه زراره من اين علمت انّ المسح ببعض الرّأس قرينه است كه آن مقدار از وجهى كه مسحش لازم بود يعنى آن را مسح كرد، مثل كسى كه تيمم مىگيرد، اول دستهايش را مسح مىكند، مىگويد اول صورتت را مسح كن، نه اين كه تمام صورتت را مسح كن، يعنى آن مقدارى كه از صورت مسحش لازم است آن مقدار را مسح كن، و على الجمله در ما نحن فيه نوبت به حمل به تقيه يا حمل به استحباب نمىرسد، چون كه در ما نحن فيه ما بين روايات جمع عرفى است، و جمع عرفى مقتضايش اين است كه بعض الوجهى كه هست، او بايد مسح بشود، و رواياتى كه فامسح وجهه يعنى آن مقدارى كه لازم است مسح كن، اين مراد آن مقدار است، وقتى كه اين جور شد اين روايت به استحباب و ادامه و اينها دلالتى ندارد، نه حمل بر تقيه مىشود، نه هم دلالت بر استحباب دارد، جمع عرفى دارد، مثل مطلق و مقيّد است كه آن لفظ موضوع للكل را گفته است، اين بعضش را تعيين كرده است، و كل هم از الفاظى است كه اطلاقش به بعض متعارف است، كشف مىشود كه يعنى گفته مىشود به قرينه اين روايات از ظهور اوليه وجه تمام الوجه است رفع يد مىشود و متعيّن مىشود در بعض الوجه. گذشت اين معنا.
از ما ذكرنا معلوم شد آنى كه در روايات وارد شده است جبين است و جبهه است كه بايد مسح بشود، خب حاجبين خارج است ديگر، حاجبينى كه پيشانى نيست، چون كه حاجبين نه جبين است نه جبهه است، بدان جهت در دو ابرو پيشانى تمام مىشود، اين نه جبين است و نه جبهه است، اينها بايد مسح بشود، بدان جهت مسح كردن آنها لزومى ندارد، امّا احتياط اين است چون كه بعضىها گفتهاند به آن نحوى كه مىگويم، احتياطش، احتياط مستحبى است.
خب اگر كسى گفت من شك مىكنم كه به ابروها پيشانى مىگويند يا نه، چون كه اگر بپرسند كه ابرو كجاى انسان مىشود مىگويند در پيشانى، اين خودش از پيشانى است، خودش از جبهه است، خودش از جبين است، اين جور نيست، اگر كسى اين را ادّعا كرد آن وقت اين رواياتى كه نسبت به مسح الجبينين و الجبهه وارد است، اين روايات من حيث السّعه مجمل مىشود كه آيا جبينين و جبهه ابروها را هم مىگيرد، يا ابروها را نمىگيرد، اگر اين جور شك شد، عرض كردم ظاهر اين است كه ابروها خارج است، نه جبين است و نه جبهه، اگر فرض كرديم كسى شك كرد كه اين داخل جبينين است اين ابروها يا داخل نيست، مقدارش داخل جبهه است يا داخل جبهه نيست، نوبت اگر به شك رسيد بايد مسح بشود، چرا؟ چون كه آن رواياتى كه مىگفت امسح وجهك تضرب بيديك الارض و تمسح وجهك گفتيم ظاهر اوليه چيست؟ ظاهر اوليه اين است كه تمامش را مسح كن، ما به واسطه روايات جبين رفع يد كرديم، چون كه صحيحه زراره فقط اين قدر بود كه كل مراد نيست، بعضى وجه مسح مىشود، روايات جبين تعيين مىكردند آن بعض را، اين روايات مجمل مىشوند، شما هم در اصول منقّح كردهايد هر جايى كه مقيّد اجمال داشت، خطاب مطلق به او اخذ مىشود در مورد اجمال و مقيّد، در جايى كه مقيّد مجمل است، در آن جا اجمالش را به اطلاق خطاب و مطلق رفع يد مىكنيم، ما علم داريم كه بعد از ابروها ديگر مسحش لازم نيست، روايات جبين دلالت مىكند، امّا اين كه حاجبين هم مسحش لازم نيست، اين ديگر دليل نداريم، چون كه روايات جبين مجمل شدند، تمسّك مىكنيم به اطلاق مسح الوجه وامسح وجهك و اين در مورد اجمال حكم مىكنيم، اصلاً نوبت به اصل عملى نمىرسد، چون كه در ما نحن فيه دليل اجتهادى كه مطلق است، موجود است، نوبت به اصل عملى نمىرسد.
اگر نوبت به اصل عملى مىرسيد، مقتضايش برائت بود، چرا؟ چون كه سابقاً گفتيم كه طهارت عنوان خود تيمم است، چون كه عنوان خود تيمم است، تيمم مردد مىشود بين الاقلّ و الاكثر كه مسح بشود تا ابرو، يا حتّى الابروها، اكثر است ديگر، هميشه در دوران امر بين الاقلّ و الاكثر ارتباطى رجوع به برائت مىشود، و امّا اين كه طهارت امر مسببّى است، تيمم سببش است، شكّ در محصّل و سبب است، در ما نحن فيه مورد قاعده اشتغال است، قد ذكرنا كه سابقاً اين حرف درستى نيست.
خب ثمّ، اگر ملتزم شديم كه اين ابروها بايد مسح بشود يا ملتزم شديم كه نه خارج است لازم نيست مسح كردن، ثمره كجا ظاهر مىشود، ربّما به ذهن انسان مىآيد كه اين بحث ثمره عملى ندارد، چرا؟ چون كه خواهد آمد تمام كفّين را من قصاص الشّعر الى الحاجبين بايد مسح كند تمام كف را كه از تمام كف انگشتان است كه در روايات هم تصريح دارد كه انگشتان هم بايد جزء ماسحه باشد، خب وقتى كه انسان از اين كفّين مسح مىكند انگشتان را مىآورد، خب كف ابروها را مسح كرده است، اين كفها به ابروها مىرسد، ابروها قهراً مسح مىشود، فرق بين اين كه تيمم كه انسان مىگيرد وقتى كه بچسباند به پيشانى كه بايد بچسباند آورد پايين كه مسح كند، ابروها هم لا محالة مسح مىشود، اين كه ابروها مسحش معتبر است در تيمم يا معتبر نيست، مىدانيد كجا ثمره نزاع ظاهر مىشود؟ آن جايى كه ابرو مانع داشته باشد، مثل اين كه فرض كنيد يك چيزى چسبيده است به ابرو، اگر گفتيم حاجبين بايد مسح بشود معتبر در تيمم است، اين تيمم باطل است، چرا؟ چون كه در آن جزئى كه ممسوح است بايد حاجب نبوده باشد، در حال اختيار، اين هم حال اختيار است، مىتواند بردارد، ولكن مسح كه كرده است عيبى ندارد، چون كه اين حاجب ما يمسح نيست، و امّا اگر گفتيم جزء ما يمسح است، تيممش باطل مىشود، ثمره خلاف ما بين اين كه حاجبين داخل هستند يا داخل نيست، اين جا ظاهر مىشود.
بعد ايشان قدس الله نفسه الشّريف كه اين مطلب را كه فرمود كه اين جور است، ايشان در ذيل عبارتش صاحب عروه دارد وفاقاً عن المشهور اين جبهه و جبينين كه مسح مىشود الى الحاجبين بلكه مسح الحاجبين هم احتياط است معلوم شد كه احتياط استحبابى است، چون كه اول تحديد كرد مقدار ممسوح من الوجه را، وقتى كه تحديد كرد يعنى مقدار واجب اين قدر است، بعد كه مىگويد و الاحوط مىشود احوط استحبابى، مسبوق به فتوا مىشود، ايشان بعد از اين كه اين را فرمود مىگويد انسان وقتى كه مسح مىكند بايد به مجموع اليدين مسح كند، من قصاص الشّعر الى الحاجبين، يعنى الى الحاجبين بايد مسح بشود كه قهراً طرف اعلاى جبهه شروع موضع مسح و حاجبين منتهى اليه آن مىشود، ولو آنها هم مسح مىشوند، چون كه تمام اليدين بايد مسح كند، تمام اليدين، مجموع اليدين اينها را بايد مسح كند، خب از اين جا معلوم شد كه انسان با يك يد مسح مىكند در حال اختيار، با يد ديگر مسح نمىكند، اين نمىشود، با يدين مسح مىكند، منتهى به بعض اليدين، فقط انگشتهايش را مىكشد، اين تيمم باطل است، بايد به مجموع اليدين بوده باشد، و تمامى اين را مسح كند.
خب اين را مىدانيد، نسبت مجموع به مجموع، مجموع جبهه و جبينين است، يدين هم كه مجموع است، اسناد مجموع به مجموع مقتضايش تبعيض است، يعنى بعضى جبهه و جبين را مسح مىكند، يد اخرى هم جزء ماسحه مىشود نسبت به بعض ديگر، ولكن مجموع اليدين بر مجموع پيشانى جارى شده است، خب كلام در دليل اين است كه اين از كجا فهميدهايم، از كدام روايات استفاده كردهايم، اين از همان رواياتى كه وارد است در صحيحه كابلى كه روايت 1 بود، قال سألته عن التّيمم فضرب بيده على البساط فمسح بهما، يد مفرد است، بهما قرينه است كه مراد از يد، يدين بود، فمسح بهما وجهه، صورتش را مسح كرد، صورت يعنى آن مقدار واجب كه گفتم او را مسح كرد، به يدين كرد، يد ظهور اولىاش تمام اليدين است، بدان جهت ظاهر روايت اين است كه اين تمام اليدين را كه به زمين زده است، به تمام اليدين وجهش را مسح كرد، ثمّ مسح كفّيه احداهما على ظهر الاخرى، و هكذا در روايت ديگرى، فوضع يده على المسح ثمّ رفعها فمسح وجه، يعنى به آن دستى كه زده بود، با همان دست مسح كرد، در صحيحه داوود اين بود كه و كيف تيمم فوضع يديه على الارض ثمّ رفعها فمسح وجه، وجهش را مسح كرد و يدينش را مسح كرد، اين معنايش اين است كه عضو ماسحه يدين بود، آن يدينى كه به زمين زده بود، آن يدين را بر وجهش مسح كرد، جزء ماسحه قرار داد، ظاهر اين روايات اين است.
آن جا هم در روايت ديگر هم همين جور فرموده است بر اين كه تضرب بكفيّك الارض ثمّ تنفذهما و تمسح بهما وجهك، بهما يعنى به يدين بايد مسح كنى، يدين يعنى مجموع اليدين، يعنى مجموع اليدين ظاهر ادلّه است، ما كه در وجه از مجموع رفع يد كرديم در ممسوح بودنش، به واسطه قرينه بود كه دو تا قرينه گفتيم، صحيحه زراره من اين علمت و روايات جبين، و امّا در يد ماسحه كه بعض اليدين كافى است، قرينهاى نداريم، بدان جهت ظاهر اوليه اين است كه آنى كه زده بود كفّين را بزنيم به زمين و به آنها مسح كنيم يعنى به مجموعش، و يكى هم يك مناسبت حكم موضوع است، آنى كه توى ذهن است، اين است كه اين زدن به جهت مسح است، چون كه آيه هم مترتّب كرده است، فتيمموا صعيداً طيّبا فامسحوا بوجوهكم و ايديكم منه، اين زدن به واسطه مسح است، وقتى كه مجموع يدين زدنش واجب شد، مسح با مجموع اليدين مىشود، چون كه اگر بعضى يد كافى بود، نمىفرمود، مىگفت اصابعت را بزن زمين، ديگر آن كف را چرا بزنم، بعض اليدين شده است ديگر، اين براى مسح است، چون كه اين مجموع اليدين را امر كرد در ظاهر روايات و در ظاهر آيه مباركه بنائاً على ما ذكرنا كه تيمم به معنا ضرب اليدين است مقتضايش اين است كه با يدينى كه ماسحه هستند زده است به زمين مسح كند، بدان جهت در اين معنا اشكالى نيست كه بايد با يدين مسح كند.
ولكن در ما نحن فيه اين زراره آن فقيه جليل القدر كه احد فقها ستّه است لو لا هولاء [لاندرس آثار اهل البيت ع] روايتى دارد، آن روايت را صدوق در من لا يحضر الفقيه نقل كرده است، در آن روايتى كه صدوق نقل كرده است، آن روايت صدوق اين جور است كه خدمت شما نقل مىكنم، روايت 8 [2]است در باب11:
محمد ابن على ابن الحسين باسناده عن زراره قال ابو جعفرٍ(ع) قال رسول الله ذات يومٍ لعمّار فى سفرٍ له كه در سفر بودند كه آب پيدا نمىشود، يا عمّار بلغنا انّك اجنبك و كيف صنعك؟ بعد از جنابه چه جور تيمم گرفتى؟ گفت قضايا را، اين در آن روايت اين جور دارد كه قال فقال له زراره گفت براى رسول الله يا زراره براى ابى جعفر فرمود، كذلك يتمرق الحمار اين قول رسول الله است، فلا صنعت هكذا ثمّ اهوی رسول الله (ص) بيديه على الارض فوضعهما على الصعيد كه همان ضرب است كه گفتيم، ثمّ مسح جبينه در يك نسخه دارد جبينيه، دو تا نسخه است، يكى جبينيه، يكى جبين كه مشكلش حل شد، آن جا دارد ثمّ مسح جبهته و جبينيه باصابعه، رسول الله (ص) با اصبعهايش مسح كرده است، خب اين تمام كفّ اليدين نشد، اين بعضى شد، اين با آن روايات، با آنى كه ما ذكر كرده بوديم، با همديگر تنافى دارد در نظر، ولكن تنافى ندارد، چرا؟ چون كه آنى كه زراره در اين سند نقل مىكند به اين سند صدوق از زراره نقل مىكند كه قضيه عمّار است، اينها را ديگران هم نقل كردهاند اين قضيه را، هم زراره نقل كرده است، هم غير زراره، آن جا هم اين بيديه بود، اين كه به اصابع گفته مىشود، معنايش مجموع الاصابع است، مجموع الاصابع انسان به مجموع الاصابع اگر بخواهد مسح بكند يكى از اصابعاش ؟؟ است ديگر، بدان جهت اين انگشت كلفت است كه اين در كف است، اگر به مجموع اينها مسح بكند كه مسح به مجموع لازم است، خب با كف هم مسح مىشود، اين اصابع يعنى مجموع الاصابع، اين عبارت اخرى همان كف.
سؤال ...؟ من كه نفى نكردم، اين روايت اشتباه كرده است، آن دارد فمسح جبينيه باصابعه و كفّيه، يعنى مسح كفّيه، بعد از مسح جبينين، كفّين را مسح كرد احداهما بالاخرى، يكى را با ديگرى مسح كرد.
بدان جهت در ما نحن فيه اين قضيه آن مناسبت را هم منضم بكنيم چون كه اگر اين بوده باشد كه با اصابع عضو ماسحه بوده باشند، ضرب اليدين كه در اهوی بيديه على الارض تمام دستهايش را رسول الله به زمين زد، روى خاك گذاشت اين مناسبتى ندارد، چرا آنها را گذاشت؟ اول انگشتها را مىگذاشت، اين معلوم مىشود اين مجموع الاصابع است و مجموع الاصابع هم جدا نمىشود از كف كما ذكرنا، ولكن يك نكتهاى باريك ماند.
سؤال ...؟عيبى ندارد، مكفى نيست.
عرض مىكنم بر اين كه يديه عطف است به جبين، يعنى مسح جبينيه و كفّيه، اين است.
[1] وَ عَنْهُ عَنْ أَبِيهِ وَ عَنْ عَلِيِّ بْنِ مُحَمَّدٍ عَنْ سَهْلِ بْنِ زِيَادٍ جَمِيعاً عَنْ أَحْمَدَ بْنِ مُحَمَّدِ بْنِ أَبِي نَصْرٍ عَنِ ابْنِ بُكَيْرٍ عَنْ زُرَارَةَ قَالَ: سَأَلْتُ أَبَا جَعْفَرٍ ع عَنِ التَّيَمُّمِ- فَضَرَبَ بِيَدِهِ إِلَى الْأَرْضِ ثُمَّ رَفَعَهَا فَنَفَضَهَا- ثُمَّ مَسَحَ بِهَا جَبِينَهُ وَ كَفَّيْهِ مَرَّةً وَاحِدَةً؛ شيخ حر عاملی ،وسائل الشيعة،(قم، موسسة آل البيت(ع)، چ1، ت1409ق)، ج3، ص359.
[2] مُحَمَّدُ بْنُ عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ بِإِسْنَادِهِ عَنْ زُرَارَةَ قَالَ: قَالَ أَبُو جَعْفَرٍ ع قَالَ رَسُولُ اللَّهِ ص ذَاتَ يَوْمٍ لِعَمَّارٍ فِي سَفَرٍ لَهُ يَا عَمَّارُ- بَلَغَنَا أَنَّكَ أَجْنَبْتَ فَكَيْفَ صَنَعْتَ- قَالَ تَمَرَّغْتُ يَا رَسُولَ اللَّهِ فِي التُّرَابِ قَالَ- فَقَالَ لَهُ كَذَلِكَ يَتَمَرَّغُ الْحِمَارُ- أَ فَلَا صَنَعْتَ كَذَا ثُمَّ أَهْوَى بِيَدَيْهِ إِلَى الْأَرْضِ- فَوَضَعَهُمَا عَلَى الصَّعِيدِ ثُمَّ مَسَحَ جَبِينَهُ بِأَصَابِعِهِ- وَ كَفَّيْهِ إِحْدَاهُمَا بِالْأُخْرَى ثُمَّ لَمْ يُعِدْ ذَلِكَ؛ شيخ حر عاملی ،وسائل الشيعة،(قم، موسسة آل البيت(ع)، چ1، ت1409ق)، ج3، ص360.